حاشیـه‌نگاری از مراسم روز قدس درون اصفهان/دوش آب سرد آتش‌نشانی درون مـیدان امام درون روز قدس

حاشیـه‌نگاری از مراسم روز قدس و نماز جمعه درون اصفهان/دوش آب سرد آتش‌نشانی درون مـیدان امام درون روز قدس

وارد مـیدان امام کـه شدم داشتند پذیرایی مـی‌د از مردم. نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم پیـامبر(ص) فرمود آی مردم روزهایی درون زندگی‌تان هست کـه نسیم‌هایی مـی‌وزد خودتان را درون برابر آن نسیم‌ها قرار دهید و من درست همـین کار را کردم. نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم خودم را درون زیر بارش آب‌های آتش‌نشانی اصفهان درون ابتدای مـیدان امام(ره) قرار دادم و چه لذت‌بخش. گرما و گرما و گرما را چشیده باشی و پیـاده راه رفته باشی و یک‌هو درون دم‌کردگی هوا و در وقتی کـه داری خودت را آماده مـی‌کنی وارد مـیدان امام بی‌سایـه شوی آبی نـه پرفشار و نـه کم‌فشار و نـه گرم بلکه خنک عین یخ درون بهشت بـه استقبالت بیـاید. چه لذتی ... حالا کـه این لذت را احساس کردم شاید اگر بگویند یک روز دیگر روزه بگیر و ظهر روز جمعه بیرون بیـا که تا بهت با ماشین‌های آتش‌نشانی اصفهان آب بپاشیم، نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم شاید م... یخ درون بهشت.

یخ درون بهشت تصورش هم دل انسان را یخ مـی‌کند، چه برسد بـه این‌که واقعا خودت قرار گرفته باشی و همـین پرفشاری‌اش و همـین یخ بودنش حسابی آدم را حال مـی‌آورد و همـه‌اش یک واکنش از مردم دیده مـی‌شد. مـی‌ایستادند زیر لوله آب‌فشان آتش‌نشان و منتظرِ ساکت یـا منتظر گویـا کـه بریز آب را بعد چه مـی‌کنی آقای «امـید عباسی» یـا «آقا این‌جا را نگاه کن» و بعد همـه جیغ مـی‌کشیدند یـا «آی» یـا «های» و بعد هم خنده.

نمـی‌دانم چه سری هست که وقتی بـه آدم آب پاشیده مـی‌شود و یک‌هو یخ مـی‌کند جیغ مـی‌کشد و بعد هم مـی‌خندد. اما آب‌پاشی درون روز قدس یک تفاوت بزرگ دیگر هم داشت و آن این‌که این یک لذت جمعی و خنده جمعی و یک‌باره خنک‌شدن جمعی و مرد و زن درون کنار هم بود و جدی انگار حال چندبرابر هم داشت. من کـه چندبار رفتم و آمدم فقط یکی را دیدم کـه ناراحت بود کـه چرا بهش آب پاشیده‌اند و زیرمـی‌گفت «اگر یکی نخواست بهش آب بپاشند چه؟» و خانمش هم حرفش را تأیید مـی‌کرد، شاید بـه خاطر شوهرش و الا همـه همـه خیس مـی‌شدند و کلی حال مـی‌د.

چهار پنج‌تا از این ماشین‌های آتش‌نشانی بود و جالب این‌که هر کدامشان یک طوری مـی‌پاشید و در هر کدام یک طوری مردم خودشان را درون معرض مـی‌گذاشتند و آخریش کـه یک کم فشارش بالاتر بود اما بسیـار چسبنده و خنک. آه. آی چسبید و آی خندیدیم از یخ . هنوز اذان ظهر نشده بود کـه من دیگر خیس آب شدم. جای نشستن نبود و گفتم که تا نماز جمعه شروع شود و من لپتابم را دربیـاورم و باید یک گوشـه آرام بنشینم. جای سایـه کـه بلندگو هم باشد بـه سختی پیدا شد و من همـه‌اش دلم پیش ماشین آتش‌نشانی اصفهانی بود و اگر وظیفه خبرنگاری نداشتم از اول که تا آخر نماز جمعه، شاید، زیر آب آتش‌نشانی بودم و در یک خیس شدن جمعی شرکت مـی‌کردم. آتش‌نشانان فشار آب را کم کرده بودند اما همـین کـه به آدم مـی‌خورد، انگار یک‌هو واردت کرده باشند درون 15 درجه پایین‌تر.

همان‌ طور کـه نشسته بودم و داشتم صحبت‌های امام جمعه را انگشت‌نگاری(معادل تایپ) مـی‌کردم یک هو یکی از آتش‌نشانان بـه جمع چفت درون چفت ما کـه زیر یک سایبان نشسته بودیم، آب‌پاشی کرد و همـه را خیس کرد و باز صدای جیغ و فریـاد و های و این‌ها بلند شد و من فقط لپتابم را قایم کردم کـه خیس نشود اما خوب شد چون اثر بارها رفتن زیر دوش آب سرد آتش‌نشانی داشت کم کم مـی‌رفت به منظور خودش. کم کم نماز داشت شروع مـی‌شد و ما نگران اتصال بودیم. مجبور شدیم بلند شویم و برویم ظل آفتاب روی سنگ‌های داغ بـه یـاد بلال حبشی البته من یک چفیـه داشتم کـه انداختم زیر پایم و به بغلی هم تعارف کردم اما باز هم هی پایم مـی‌سوخت و موقع نماز حتم حتما تکانش مـی‌دادم و هی دلم غنج مـی‌زد به منظور آب‌پاشی آتش‌نشانی.

نماز کـه تمام شد چشم گرداندم که تا ماشین‌های آتش‌نشانی کـه آب روی سر مردم پخش مـی‌د را بیـابم و آه چه لذتی چه گرمایی چه خنکایی چه شوری چه حالی. عجب و آتش‌نشان از آن بالا مردم را صدا مـی‌زد کـه بروید که تا به بقیـه برسد و موتورسوارها کـه مـی‌خواستند قایمکی درون بروند را هم مورد عنایت قرار مـی‌داد. من کـه آن قدر رفتم و آمدم که تا خیس خیس شدم و بعد رفتم سوار اتوبوس کـه سونای گرمـی بیش نبود، بشوم. بغل‌دستی بـه آن یکی گفت: نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم «خدا خیرشان بدهد با این آب پاشیدنشان بـه مردم». یکی دوستش را گرفته بود و آورده بود زیر آب و مـی‌گفت آقا این را خیس . بعضی‌ها کـه مـی‌خواستند فقط قطره‌هایی از این مراسم بهشان برسد مـی‌خواستند از کنار ماشین آتش‌نشانی رد شوند اما یک‌باره خیس و خنک مـی‌شدند و خنده سرمـی‌دادند.

البته درون همان حال حرکت اتوبوس کـه از کنار یک آب‌پاش رد مـی‌شدیم او هم کم نگذاشت و شلنگ را گرفت بـه طرف پنجره‌های اتوبوس و مردم را کـه داشتند از گرمای درون روزه مـی‌سوختند را بـه «های» و «آی» و جیغ و فریـاد واداشتند، آخر سر هم کـه داشتیم از مـیدان بـه در مـی‌شدیم با حسرت بـه شلنگ‌های آتش‌نشانی نگاه مـی‌کردم. که تا باشد از این روز قدس‌ها و دست آتش‌نشانی درد نکند با این حال دادنشان بـه مردم.

البته آتش‌نشانی مـی‌تواند یک کار دیگر د، آب‌هایش را جمع کند و از مردم مسلمان هم نفری یک سطل آب بگیرد و بریزد روی اسرائیل که تا دیگر لازم نباشد تو ظهر گرمای تابستان دهان روزه مردم بروند .

 

 

 


برچسب‌ها: خاطرات, گزارش
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۲/۰۵/۱۱ساعت ۳:۵۳ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
تق‌تقی درون مراسم تشییع شـهدای گمنام قم
این روزها خیلی رواج پیدا کرده هست توی قم. البته یکی از دوستانم هم مـی‌گفت تهرانم هم همـین‌طور بوده است. فروشنده‌اش ـ اگر چینی نبوده ـ بار خودش را بسته و رفته است. کلی فروخته که تا به حال. اسمش: تق تقی. یعنی اول اسمش را نمـی‌دانستم از یکی از همـین فروشنده‌ها پرسیدم و او هم اسمش را گفت: تق تقی با خنده و انگار همـه دست بـه یکی کرده‌اند کـه این تق تقی را دو هزار تومان بفروشند.

یک جور اسبا‌ب‌بازی با دو گوی پلاستیکی و دو ریسمان کـه به این دو گوی وصل هست و یک دسته‌مانند. دسته‌مانند را درون دست مـی‌گیری و باید طرزی تکان بدهی که گوی‌ها بـه هم بر بخورد و از این بـه هم خوردن حرکتی دیگر ایجاد شود و باز بازگردد و دوباره تقی هم را مورد اصابت قرار بدهند و این بار با سرعت بیشتری و تا جایی سرعت برسد کـه بر جاذبه و نیروهای گشتاوری و مانند آن غلبه کند و به هوا برسند هر دو گوی و آن‌جا با هم برخورد کنند. بعد دو گوی بیـایند پایینِ پایین و آن‌جا با هم برخورد کنند و بعد دو باره هر دو گوی بروند درون اوج: تق و بیـایند پایین: تق و بروند بالا: تق و بیـایند: پایین. تق تق تق

انگار صدای کوبشی مـی‌‌آید. نـه این صدا صدای کوبش اسباب‌بازی معروف این روزها نیست. صدا صدای ‌زدن است. از سنگینی‌اش معلوم مـی‌شود:

به عزت و شرف لا اله الا الله

محمد هست رسول و علی ولی‌الله

صدای زهرا ز کوچه‌ها مـی‌رسد بـه گوش

به یـاد آن روضه‌ها حسن مـی‌رود ز هوش

مـی‌کند او روایت سیلی

صورتی کـه به ضربه شد نیلی

آه. انگار این قدر حواسم بـه این تق تقی‌ها پرت شده بود کـه یـادم رفت شب شام غریبان حضرت فاطمـه هست و هیأت‌های مختلف تابوت‌های نمادین را با خود بـه حرم حضرت معصومـه مـی‌آورند. یکیش ایستاده بود جلوی صحن عتیق حرم حضرت معصومـه و ۴ سوار سفیدپوش تابوت نمادین در دست گرفته بودند و داشتند روضه مـی‌خواندند. درست همان وقت بود کـه از صحن بیرون آمدم و از مـیان صدای دهل و طبل و ‌زنی عزاداران بیرون آمدم و تق‌تقی‌فروش را دیدم و از او پرسیدم چند؟ گفت: دو هزارتومان. چه گران؟ به منظور دو گوی بـه هم برخورنده دو هزارتومان. راهم را مـی‌کشم و از مـیدان آستانـه بـه سمت چهارمردان مـی‌روم و به حرف‌ها آخوندی کـه یک‌ساعت پیش برایمان حرف مـی‌زد فکر مـی‌کنم.

زندگی جای سختی است. انسان آمده کـه در دنیـا رنج بکشد. انسان درون سختی آفریده شده هست اما ما هنوز این را باور نکرده‌ایم. ما هنوز باور نکرده‌ایم و مـی‌خواهیم یک‌باره توی دنیـا بـه همـه آرزوهایمان بـه همـه خوشی‌ها برسیم اما نمـی‌رسیم.

آری نمـی‌رسیم مخصوصا این‌که یک تق‌تقی دست بگیریم و مدام بـه هم بزنیم که تا عمرمان بگذرد. مخصوصا این‌که فرصت‌هایی کـه یکی از بعد دیگری مـی‌آید را از دست بدهیم. نیروی انتظامـی و سربازهای بسیـاری دارند مـی‌آیند. انگار این هیأت با بقیـه متفاوت است. صبر مـی‌کنم که تا برسم. این هیأت پرر هست و با صدای سنج و دهل هم نیست:

به رسم مادر که تا زنده‌ایم رزمنده‌ایم

تا دنیـا دنیـاست از شـهدا شرمنده‌ایم

شـهادت همـه آرزومـه

شـهادت رویـای ناتمومـه

رو دیده‌ها مـی‌ذارم وصیت شـهدا رو

با حسین مـی‌مونم این یکی دو روز دنیـا رو

صدای مـیرداماد است. صدای گرم و نوستالژیک مـیرداماد. همـین مـیرداماد هست که مـی‌گوید تماشاچی نباشید. اما من تماشاچی‌ام. دو شـهید گمنام وسط جمعیت هست و مـیرداماد هم رفته بر بالای یک گاری‌مانند و سر و کله‌اش را کلا پوشانده است. مـیرداماد مـی‌گوید:

- هیأت رزمندگان و خیل این همـه مشتاق و عاشق. امشب ۲ مـهمان ویژه، این دو شـهید آمدند کنار تابوت مادر. اگر مدینـهی نبود، اگر ۶، ۷ نفر غریبانـه برداشتند تابوت مادر را اما مردم قم که تا فهمدند ۲ شـهید گمنام مـی‌خواهد تشییع شود همـه آمدند.

هر چه بـه سمت حرم مـی‌رویم جمعیت شلوغ مـی‌شود. هر چه پیش‌تر مـی‌رویم بـه فروشنده تق‌تقی‌ها و آن فروشنده‌های فرفره‌های ان و نورانی‌شونده درون آسمان نزدیک‌تر مـی‌شویم:

با حسین بودن اینـه کـه مردانـه رو نفست پا بذاری

با حسین بودن اینـه کـه با خون خودت لاله بکاری

الهی روز محشر نشید همـه شرمنده

الهی پای رهبر باشیم همـه رزمنده

عاقبت بـه خیریـه کـه رهبرش و تنـها نذاره

عاقبت بـه خیریـه کـه رو خون یـاراش پا نذاره

بوی اسفند و گذشتن از قبرستان شیخان و شلوغ شدن جمعیت و رسیدن بـه تق‌تقی‌فروش‌ها. مردم همـه اسباب‌بازی‌فروش‌ها را جارو مـی‌کنند و مـی‌رسند درون حرم. دیگر اثری از تق‌تقی‌فروش‌ها باقی نمـی‌ماند. شـهدا آمده‌اند. مـیرداماد مـی‌گوید:

- سر جات بایست یک مقدار خلوت بشـه بعد برو. عجله نکن به منظور رفتن داخل ازدحامـه عزیزت اذیت مـیشـه

وقتی مـی‌خواهیم وارد حرم شویم از شدت ازدحام هروله‌کنان داخل مـی‌رویم و مردم بسیـاری دارند ما را نگاه مـی‌کنند کـه مـیرداماد بهشان مـی‌گوید تماشاچی نباشید و بعد مـی‌خواند:

برو اما این رسمش نبود غریبه تک و تنـها بری

برو اما این رسمش نبود بی‌علی از این دنیـا بری

چه جوری دلت مـیاد بری چطوری مـیشـه آروم باشم

داره قلبم آتیش مـیگره چطوری مـیشـه آروم باشم

همـه چراغ‌های صحن امام رضا(ع) را خاموش مـی‌کنند. مردم را فرامـی‌خوانند بـه نشستن و ‌زنی و روضه و اشک به منظور شـهدا و جاماندن.

مراسم کـه تمام مـی‌شوند تابوت دو شـهید گمنام غیب مـی‌شود. از یکی کـه احساس مـی‌کنم کاره‌ای هست مـی‌پرسم کجا بردندشان و مـی‌گوید:

- نمـی‌دانم

صحن خلوت و خلوت‌تر مـی‌شود. مردم بـه خانـه‌هایشان مـی‌روند و بیرون کـه مـی‌روم دوباره سر و کله تق‌تقی‌‌فروش‌ها را مـی‌بینم کـه پیدایشان شده است. این روزها خیلی رواج پیدا کرده هست توی قم. البته یکی از دوستانم هم مـی‌گفت تهرانم هم همـین‌طور بوده است. فروشنده‌اش ـ اگر چینی نبوده ـ بار خودش را بسته و رفته است اما ما هنوز بارمان را نبسته‌ایم.


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون دوشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۳ساعت ۱۱:۴۵ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
خاطرات بست‌نشینی درون فرودگاه مـهرآباد- 5/ زاهدانی‌های متروندیده!

ده ده هشتاد و هفت برابر با دوم محرم الحرام

مترو تهران- ساعت 9:20

حامد خبرِ خوشحال كننده اي را مي گويد. دانشجويان باغ قلهك را گرفتند. با اين حساب كار ما كمي بـه هم ريخت. بايد برويم سراغ الباقي جاهاي ديگر. صداي اصفهاني بـه گوش گروه خسته ما  مي رسد. ته اتوبوس نشستيم و با فرهاد مداحي گوش داديم. سيد پرچم ها را دستش گرفته. انگار بليط ها را بايد نگه داريم که تا ته خط. نماز را حرم امام بخوانيم. خدا خواسته بود كه حرم امام را زيارت كنيم. اين بين سخن حامد ما را باز بـه حنده انداخت:

- بچه ها بيكار نشينيد بياييد استراحت كنيد...

از نماز مغرب که تا به حال نخوابيدم. بچه ها سروصدا مي كردند. آرام آرام برگشتيم. الان از بلند گو مي گويد:

- حركت قطار بـه سمت ايستگاه ميرداماد ساعت 9:50.

يكي از بچه ها مي گويد بنويس ابراهيم كلاهش را بـه من داد چون خيلي جوان مرد است...بچه هاخط قرمز حركت مي كنند. باز صدا از بلندگو بلند مي شود:

- حركت قطار بـه سمت ايستگاه ميرداماد ساعت 9:50. خواهشمنديم لبِ خط حركت نفرماييد...

جلوي بيمارستان يادگار امام پياده شديم. با سر و صدا. فعلا آهنگ شب دهم پخش مي شود. اول راه را اشتباه رفتيم. راه بسته بود. بعد همان مسير را برگشتيم. بـه دكان هاي غذا خوري و اين چيزها حساس شده بوديم. آخر از صبح چيزي نخورده بوديم. جخ تازه از اتوبوس پياده شده بوديم. هوا سرد بود. علي اكبر از بچه هاي مـهرآباد خبر مي آورد:

« سيد عباس نبوي داشت صحبت مي كرد». وسايل دست هركداممان بود. با چنگ و دندان وسايل را گرفته بوديم و مي چرخيديم دورِ مرقد امام. حيران بوديم. رفتيم ديديم راه بسته بود. برگشتيم و خنده. فرهاد گفت:

- گفتم شك نكنيد والا برمي گرديد...

حامد مي گويد:

- بچه ها كلاه كاپشنم را جا گذاشتم ... پنج تومان قيمتش بود

من برداشته بودمش. گفتم: من برش داشتم

حامد نفسش بالا مي آيد. بعد رفتيم سمت دستشويي ها كه نماز بخوانيم. دستشوييهاش مرا ياد دستشوييهايِ آستان قدسِ حرم انداخت. امام را زيارتكي كرديم. بعد دويديم که تا به ايستگاه مترو برسيم. يا همان قطار شـهري. حامد باز هم ما را بـه خنده انداخت. حامدِ تهراني مترو ديده همـه را بـه صف كرده بود. از يك ورودي مي خواستيم برويم تو. بليطها را دستش گرفته بود و تك تك بهمان مي داد. ورودي چهار که تا در داشت. مسئول نظارت آنجا گفت: ‌« از اينـها هم مي توانيد برويد». بعد خنديديم.

- مترو يك ايراد دارد دور نمي تواند بزند...

صداي مترو مي آيد از دور دست. توي دل آدم را خالي مي كند. صدا بلند تر مي شود. بچه ها مي روندخط قرمز حوصله شان سر رفته است.صدايي توي ايستگاه مي پيچد:

- سوار نشويد اين ايستگاه سوار نمي كند.

صداي آمدن قطار بلند تر مي شود. صدايي توي ايستگاه مي پيچد:

- سمت چپ را پر كنيد آقا ...سمت چپ را پر كنيد...

لحنش از حالت محترمانـه اش خارج مي شود. اين ضايع بازي چندم است؟

قطار رد مي شود. بـه خير مي گذرد. علي دارد بـه بچه ها شكلات مي دهد:

- باغ قلهك فتح شد ...اين هم شيريني اش...


برچسب‌ها: خاطرات نرفتن بـه غزه, خاطرات
+ منتشر کرده درون پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۰۵ساعت ۱۰:۴۵ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
خاطرات بست‌نشینی درون فرودگاه مـهرآباد(4)/ نمازی کـه در راه غزه داشت قضا مـی‌شد

تا رسيديم ترمينال يزد اتوبوسي ديگر مـهياي رفتن بود. نماز نخوانده سوار بعدي شديم. بـه حرف راننده اعتماد كرديم:« خارج از شـهر، امامزاده اي نگه مي دارم. يك ربع بيشتر راه نيست». چند بار درون اين سفر سرمان را گول ماليده اند. هنوز هم اعتماد مي كنيم بـه حرفهاشان. بيست نفرمان ته اتوبوس جا گرفت. هنوز ناهار نخورده ايم. اين خودش مي شود اردويِ جهادي. هم اكنون بين خسرو و فرهاد و سيدحسن بحث بالا گرفته هست كه ما مسئول داريم يا رهبر و اينكه مسئول دير شدن نماز ما كيست:

- ما مسئول داريم. هر اتفاقي كه پيش آمد بايد برويم پيش آن. خودمان نبايد همين جور الكي را ه بيفتيم. اگرهم مسئول نداريم كارمان از اساس اشتباه است...

- مسئوليت هركس براي خودش دارد. مسئول داريم يعني آقا يكي كارها را هماهنگ مي كند. مسئوليت هركس براي خودش است...

- فرهاد درست مي گويد. ما هماهنگ كننده داريم... نـه مسئول...

خودم نفهميدم سر چه بحث مي كردند. مي پندارم هر دو يك حرف را مي زنند. شايد شما كه خواننده باشي بگويي  نويسنده ديگر عجب آدم پرتي است...يكي مي گويد:

- با بنده هاي خدا خوب صحبت كنيد. قل لعبادي يقول التي هي احسن ان الشيطان ينزغ بينـهم...

نماز ظهر و عصر را توي ترمينال نخوانديم. كفرمان درآمد وقتي ديديم امامزاده نگه نداشت. يك جايي وايستاد كه يك دستشويي بيشتر نداشت...زمزمـه پيچيد كه برويم يك جايِ ديگر و پيچيد كه مگر راننده خودش همان اول نگفته بود كه مي رويم امامزاده آن هم يك ربع ديگرو ...و سوار شديم و تا حالا كه حالاست نماز نخوانده ايم. نماز اول وقت پيش كش. از همين خورشيد كه دارد غروب مي كند مي شود جهت قبله را تشخيص داد...خورشيد درون جايي كه دارد پايين مي رود مغرب است. روبرويش مي شود مشرق. دست راستت را اكر بـه سمت مشرق بگيري و چپ را بـه مغرب. صورتت مي شود شمال و پس كله ات جنوب. من كه خودم گمان مي كنم همان جا بايد نماز مي خوانديم. حالا با يك  دستشويي يا دو تا. تفاوتي نمي كند. همـه اش تقصيرِ...چه بگويم؟...گاهي احساس مي كنم اين سفر مقدس نيست چون كمي بي عقلي تويش بـه كار رفته... (ادامـه مطلب را بخوانید)

 


برچسب‌ها: خاطرات, خاطرات نرفتن بـه غزه
اگر خواهانید ادامـه مطلب درون این لینک است....
+ منتشر کرده درون سه شنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۰ساعت ۱۱:۳۷ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
عالم درد

امروز بـه دندانپزشکی رفتم. دندانهایم نیـاز بـه جرمگیری و پر داشت. بـه غیر از هزینـههای بالای دندان پزشکی کـه برای اصفهانیها خود مصیبت بزرگ و درد عظمایی است، این دو عمل همراه با درد بود.

این روزها کتاب از معراج برگشتگانِ حمـید داوود آبادی را مـیخوانم، کتابی کـه در آن صحنـههای دردزا بسیـار است، انسان واقعا برخی جاها درد را حس مـیکند.

امروز با خودم گفتم مگر من از یک صدم یک رزمنده جنگ کمتر هستم، آنها این قدر درد کشیدند، این قدر تیر و ترکش بـه همـه جایشان خورد و برخیهاشان ذره ذره سوختند، مگر من کمتر هستم، بعد پیـه رفتن بـه دندان پزشکی را بـه خود مالاندم.

 آقا دکتر جرمگیری را گفت واجب هست که من نمـیدانستم، اما مـیدانستم کـه پر مـیخواهد، ترس نداشتم چون جرمگیری آمپول نداشت اما پر داشت، نگو کـه جرمگیری دردبارتر از پر دندان بود.

 پیشتر پستی بود درون این وبلاگ با عنوان لذتها و علامـه جعفری کـه لذتهای مختلف انسان را دستهبندی کرده بود، اما امروز درون حال جرمگیری و در حالی کـه چرخنده جرمگیر آقا دکتر دندانهایم را کـه بخشی از وجود من بود خراش مـیداد، درد مـیکشیدم و اشک مـیریختم و به این فکر مـیکردم کـه عالم درد هم به منظور خودش عالمـی است.

هرمان هسه درون یکی از کتابهایش نوشته بود کـه من درون برخی لذتها بـه چهره انسانها نظر مـیکردم و حالت چهره درون حال لذت را همچوی یـافتم کـه انگار درد مـیکشد یـا برعکس، اشکال از من است.

دیده‎ام و شنیده‎ام کـه برخی عاشق‎ها کـه ره بـه جایی نمـی‎برند و غم عشق بر روی قلبشان سنگینی مـی‌کند، با درد از سنگینی این غم مـی‎کاهند. از درد لذت مـی‎برند زیرا غم عشق و محبوب را از یـادشان مـی‎برد.

تحمل بعضی دردها هم بـه قدری دشوار هست که انسان همـه چیز را فراموش مـی‎کند، مریض از اتاقِ عمل‎آمده‎ای را دیدم کـه رنگش عین گچ سفید شده بود و نام مادرش را عین زمان بچگی صدا مـی‎زد، برخی هم هنگام مجروحیت و دردهای شدید قضایـای بدیـهی لا اله الا الله و سبحان الله را زمزمـه مـی‎کنند، همان چیزی کـه عمری با آن انس گرفته‎اند.

 آری این تن خاکیام درد مـیکشید و روحم متأثر مـیشد، نمـیتوانستم جلوی ریزش اشکها را بگیرم، اما انگار لذتی هم از این درد درون من جان مـیگرفت، نمـیدانم چه بود، حس نزع، یـا کندن از این جهان؟ حالتی کـه تا کنون تجربه نکرده بودم؟ نمـیدانم، پاک شدن؟ جرمگیری بیش از 10 دقیقه طول نکشید.

بیشتر دردها و لذت‎ها فردی است، یعنی انسان حتما به تنـهایی لذت بچشد و درد بکشد، البته شاید دردها و لذت‎ها جمعی داشته باشیم، اما نمونـه‎هایی از این کم است، انسان درون این دنیـا غریب است.

البته انسان مـی‎تواند درد و لذت خود را با خداوند و اهل‌بیت(ع) کـه نسبت بـه او اشراف دارد، درون مـیان بگذارد، البته اگر بخواهند هر دو طرف.

از صندلی دندانپزشکی کـه پیـاده شدم، خود را درون آیینـه خونین و مالین دیدم، از دهانم خون مـیآمد و کمـی اطراف دهانم سرخیاش را گرفته بود، با خود گفتم این درد - هر چند اندک - اما بیخود نبوده هست و یک احساس پاکی ده دقیقهای داشتم.

شاید به منظور این باشد کـه گناهکاران را عذاب مـیکنند که تا پاک شوند، درد بکشند که تا عذاب بکشند، نمـیدانم بعد از آن خودم را به منظور فرورفتن آمپول بـه دهانم به منظور سر شدن دندانها آماده کردم اما نشئه درد هنوز درون وجودم بود و اکنون کـه مـینویسم همچنان احساس خاصی دارم از این درد کشیدن.


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۰۷ساعت ۱:۱۳ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
آخرین بایست (خاطره‌ای از سربازی درون حسن رود)

بعد از آخرین تحویل سلاح‌ها داخل یگان

تاریخ 31/2/87 شنبه

جلوی یگان بـه خط شدیم؛ امریـه‌دارها بـه خط شدند.جناب عزیزی از سمت غذاخوری داشت مـی‌آمد. با آن صورت روشن و موهای حنایی. موهایی شبیـه کلاه‌گیس. آخرین «بایست» را خبات وکیلی کشید کـه جناب هم آخرین «از نو فرمودند» را فرمودند. پنداری همـین دیروز بود کـه نشسته بودیم توی راهرو طبقه‌ی دوم گروهان یک و بچه‌های کردستان و آن‌ورها بنا د بودند بـه متلک انداختن و قه‌قه ، خبات هم تویشان بود و همان خبات آخرین بایست را کشید و خوب هم یـاد گرفته بود کـه یک‌بار بایست گروهان نکشد، یـا بایست گردان یـا بایست دسته نکشد، دقیق گفت بایست قسمت و ما خبردار ایستادیم.

ناوسروان علی عزیزی نزدیک آمد. ترس داشتم نکند بـه چیزی یـا جایی گیر بدهد یـا بداوندمان «مـیل پرچم را مـی‌بینید، چپ مـی‌رید، راست مـی‌آیید... بشمار 3 را کـه گفتم این‌جایید» یـا کشتی را مـی‌بینید. بروید یک دور بزنید، یـا دور اژدر قرمزرنگ صبح‌گاه جدید..

نـه این‌کارها را نکرد. ایستاد. من هم زل زدم توی چشم‌های زاغی‌اش. دست‌ها را پشت بدنش حلقه کرد و با همان لهجه شمالی‌ و همان طور زیرلبی عین همـیشـه شروع کرد

«بشینید»

کسِ دیگری اگر بود راحت مـی‌نشستیم و یـا بـه همـین راحتی این آخری حرفش را گوش مـی‌کردیم ولی کم الکی نبود،‌فرمانده آموزشی بود یـا یک چیزی درون همـین مایـه‌ها. نظامـی نشستم و همـه سرها بالا

«خب دوره شما هم تموم شد»

نفس بلندی کشید و سرش را انداخت پایین.

«دیدید چقدر زود تمام شد... انگار همـین دیروز بود آمده بودید آموزشی... دیدید یـا نـه؟ دیدید؟»

منتظر بود کـه جوابش را بدهیم. گفتیم بعله. البته نـه همـه و نـه نظامـی. هر یک جوری.

«عمر آدم‌هاست ... کـه مـی‌گذره... نـه فقط این دوره ... کل عمر آإم‌ها... یک‌هو چشم بازمـی‌کنی مـی‌بینی 22 سالته ... بعد یک‌بار دیگه .. رو دست مردمـی لا اله الا الله»

مـی‌پذیرفتم آن‌چه را مـی‌گفت و حسرت مـی‌کشیدم. از همچو جناب عزیزی‌ای این حرف‌ها بعید بود.

«... عمر کـه مـی‌گذره... حواستون باشـه کیفتون رو تو دنیـا ید... آدمای پول‌دار کیف هر دو که تا دنیـا را مـی‌کنند، پول دارند بهترین ماشین را سوار مـی‌شوند، پول دارند مدرسه مـی‌سازند.. بیمارستان مـی‌سازند... این طور نیست؟»

رو کرد بـه مسلم خوش اخلاق. مسلم هم با آن لهجه‌ی اصفهانی اهوازی‌اش گفت:

«چرا جناب»

بعد ساکت شد و مسلم را نگاه کرد.

«تو چرا اورت کثیفه ...» سکوت کرد کمـی. اما زیـاد منتظر نشد کـه جوابش را بدهد.

«برو با یکی از اون‌هایی کـه مـی‌مونن عوضش کن.. این اور قراره بره تن یک دانش‌آموز کـه سی‌سال این جا مـی‌مونـه...»

و من متحیر بودم. خواست از بینمان رد شود همـه با حسرت نگاه مـی‌د. پا شدیم و کوچه باز کردیم. همان طور کـه یـادمان داده بودند. آمد بین‌مان.

«هر سازمانی هم برید دست و پاگیری‌های خودش را داره.. هر سازمانی کـه برید.. ارتش ...سازمان معمولی.. سعی کنید خودتان را تو دست و پاگیری نندازید...»

ما ساکت بودیم.

«تو چرا پوتین‌ات خرابه...»

نگاهی بـه پوتین‌هایم کردم.

«سلام ما را هم بـه پدر مادرهایتان برسانید.. حداحافظ»

و رد شد و رفت. نفهمـیدم کی بایست کشید یـا اصلای بایست کشید ولی حتما بایست مـی‌کشیدند، شاید هم قبل از این‌که بایست بکشند گفته بود نمـی‌خواهد و رفت. پشت سرش را هم کـه ما بودیم نگاه نکرد.

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۴ساعت ۸:۵۹ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
ضرورت نگاه صحیح بـه یک واقعه

اصل این خاطره واقعی است، منبع آن جناب موذن هم اتاقی شریف، البته درون نقل آن ممکن هست تصرفاتی صورت گرفته باشد

 تک‎تیراندازها کمـین گرفته بودند و لوله تفنگشان را گرفته بودند جایی کـه حدس زده مـی‎شد گروه تروریست یـا آشوب‎طلبی مخفی شده باشد؛ پچ‎پچ‎ها شروع شد، همـه توی اتوبوس دهانشان وامانده بود، قم و این حرف‎ها؟ اما انگار راستی راستی اتفاق افتاده بود، گاردهای یگان ویژه اطراف چهارراه ابتدای 55 متری عمار یـاسر گله بـه گله بودند و همـه بـه یک جا نظر داشتند، ساختمانی مخروبه، چیزی کـه هر چه بود درون آن بود، این همـه برو و بیـا و بگیر و ببند؛ چند نفر از مأموران یـا هرچه شما بگویید مصدومـی را بر روی برانکارد مـی بردند. دلیل این ترافیک سنگین معلوم شد. 20 دقیقه معطلی که تا رسیدن بـه چهارراه سابقه نداشت. مسافران اتوبوس شـهری درباره این واقعه حدس‎هایی مـی‎زدند، یکی مـی‎گفت گروه آشوب‎طلب باشند، یـا منافقان؟ باند اشرار؟ باند تجارت زنان ایرانی؟ اما هیچ‎کدام درست نبود، زیرا یکی از مسافران بنری را دید کـه روی آن نوشته بود: رزمایش یگان‎های شـهری! و همـه نفس راحتی کشیدند و کمـی احساس مچلی د.

 

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون شنبه ۱۳۹۱/۱۲/۱۹ساعت ۹:۱۹ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
اولین خبرنویسی من درون این جهان

زمانی کـه اولین بار بـه خبرگزاری فارس رفتم و خود را خواستار کار درون خبرگزاری معرفی کردم بـه من گفتند برو و از یک جلسه درون محله‎تان خبر تهیـه کن، رفتم و برایشان آوردم بعد از آن من خبرنگار خبرگزاری فارس شدم، حاصل اولین خبر را مـی‎توانید درون زیر بخوانید:

صداقت نشان والای پیروان امام حسین(ع)

دومـین شب مراسم عزاداری سرور و سالار شـهیدان، کاری از مجمع فرهنگی جواد الائمـه با حضور جوانان و نوجوانان حسینی برگزار شد.

این مجمع فرهنگی هرساله بعد از پایـان یـافتن دهه‌ی اول ماه محرم الحرام بـه مدت پنج‌شب یـاد و خاطره‌ی شـهدای دشت کربلا را گرامـی مـی‌دارند و در رثای او اشک مـی‌ریزند. امسال نیز مسئولان مجمع فرهنگی جوادالائمـه کـه خود از جوانان پرشور و انقلابی هستند، با آغاز دهه‌ی دوم دست بـه کار شدند که تا عزاداری امسال از شور و شعور حسینی بیشتری لبریز گردد. دو تن از نوجوانان درون ابتدای ورود حاضرین با چای تازه‌دم از آنـها پذیرایی مـی‌کنند. درون سمت راست نیز یک کفشداری، فعالیت مـی‌کند کـه سن‌شان از سنِ تازه‌واردها اغلب کمتر است.

این محفل شور و عزا  ساعت 19:30 دقیقه‌ی شب-طبق برنامـه- با قرائت زیـارت عاشورا آغاز مـی‌شود. با سخنران دعوت شده‌ی آن شب ادامـه مـی‌یـابد و در انتها بـه ‌زنی و نوحه‌خوانی ختم مـی‌شود.

دومـین شب این مراسم نیز بعد از قرائت زیـارت عاشورا توسط یکی از مداحانِ نوجوان، با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمـین ریحانی و استفاده‌ی حاضرین از ایشان ادامـه یـافت .....

 


برچسب‌ها: خاطرات, گزارش
اگر خواهانید ادامـه مطلب درون این لینک است....
+ منتشر کرده درون دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۳۰ساعت ۹:۲ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
سری باتری را بردار

 

« هراس نینداز تو دلت. خودت هم که  خوب مـی دانی. کار کار خداست. یکبار فقط اگر بخواهد امتحانت کند مـی کند. کاری به منظور او ندارد. راحت باش. اما مگر این سرما امانت نداد چه؟ چه مـی خواهی ی؟ هان. کم کم دارد سرد مـی شود. کم کم دارد گرمای هوا کم مـی شود. وای کاش با همان اتوبوس رفته بودم. کاش گوش نکرده بودم بـه حرف دوست هام. ساعت سه آدم را بلند د کـه چه. کـه بیـایی دنبالش کـه طرف خوابش نبرد. ببرد کـه ببرد. بـه من چه اصلا این حرفها. مـی خواهند با تو چه کنند. هی خدا... باشد آقا باشد. . .»

-       چراغ روغن روشن شده حالا چیکار کنیم؟

-       مـی شود برگشت؟

-       برگشت نـه بابا هفتاد کیلومتر راه اومدیم. تازه از کجا دور بزنیم. نمـیشـه تکانش داد ماشین را...

-       یعنی که تا صبح حتما اینجا بلرزیم

-       درون ها را قفل کن کـه یک وقت هیشکی نیـاد. احتمال داره یکی وایسته و بعد خفتمان کند. درها را قفل کن...

-       حواست بـه بار باشد...

-       تو خودت حواست رو جمع کن. حواست بیـاد سر جاش. اگر ته صبح موندیم حتما جعبه ها را آتیش بزنیم. آتیش چهل هزار تومانی... زنگ بزن بـه پارسا. . .

 


برچسب‌ها: خاطرات
اگر خواهانید ادامـه مطلب درون این لینک است....
+ منتشر کرده درون شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۸ساعت ۹:۳۸ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
محمدتقی خان و محمدنقی خان

 

محمدتقی خان و محمدنقی خان آمدند درون یک جلسه‌ای کـه برای خبرگزاری‌اش رفته بودم، خب واقعا محمدتقی خان نابغه قرآنی بود، همـه آیـات را حفظ بود، صفحات قبل و بعد را پشت سر هم مـی‌خواند و گاه یکی درون مـیان و از این قبیل. دو کار جالب داشت یکی این کـه شماره آیـات را بـه ترتیب که تا انتهای قرآن مـی‌دانست، فی المثل اگر مـی‌گفتی آیـه 5623 کدام هست جواب مـی‌داد کـه بعله فلان سوره و بهمان سوره.

کار جالب دیگرش انتخاب یک آیـه توسط یک نفر یـا برادرش(محمدنقی) و اشاره محمد‌نقی بـه محمدتقی با نفس یـا با سخن و از این قبیل و هیچ کلامـی رد و بدل نمـی‌شد و محمدتقی هم پاسخ مـی‌گفت.

اصلا حال جلسه را این دو نفر عوض د، جوان‌ها و نوجوان‌ها زیـادی درون جلسه بودند و یحتمل تأثیراتی گرفتند، البته کـه خب دیدن همچین آدمـی آه از نـهاد انسان برمـی‌آورد کـه انسان مـی‌تواند بـه کجا برسد و از این موارد.

اما دم سخنران بعدی گرم، اول تشکر کرد از این دو که تا و بعد گفت نـه یک وقت فکر کنید کـه هر هر کاری انجام داد شما هم مـی‌توانید آن را انجام دهید، انسان‌ها با هم تفاوت دارند، اگر حواستان جمع نباشد بـه این تفاوت یک‌باره مـی‌بیند بـه جای تربیت صحیح، نفرت و انزجار راه انداخته‌اید درون وجود حضرت متربی و از این قبیل.

سخن روشن‌گرانـه‌ای بود بعد این همـه جوگیری، آری استعدادهای انسان‌ها با یکدیگر تفاوت دارد.

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون سه شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۷ساعت ۹:۲۷ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
خاطرات بست‌نشینی درون فرودگاه مـهرآباد(3)

این پست‌ها بـه ترتیب نیست.

نماز مغرب و عشایم نماز غربت بود. بعدش هم دعای کمـیل. دعای کمـیل غربت حسابی مـی چسبد. مثل اولین دعای کمـیلی کـه توی خدمت خواندیم. توی آموزشی هفته اول از همـیشـه سخت تر مـی گذرد ما بعد این یک هفته برخورده بودیم بـه اربعین و 24 ساعت بهمان مرخصی دادند. رفتیم توی رشت و گشت و گذاری کردیم شب جمعه بود کـه باید بر مـی گشتیم برگشتیم هم و توی آن غروب چه غمـی افتاد سر دلمان. بعد کمـیل بود و غربت و اشک کـه شرشر مـی ریخت. شبیـه آن شب کـه بچه ها رفتند و من ماندم و چهی خواند؟ بـه پندارم از این مداحهای معروف بود و سوز داشت بعدش هم مرغ دادند نمـی دانم از کجا مرغ آورده بودند؟ از همان اول کـه قیـافه ی مرغ را دیدم گفتم من مردش نیستم و خوب هم شد کـه دستش نزدم. با داداش حامد خوردم. بعد دادمش بـه یکی دیگر. درون تحصن نخبگان دانشجو و طلبه مرغ تمام شد و کمـی بعد دم وانت مرغ دهنده جمعیت شد بعد بـه صورت یک طرح عملیـاتی کنسرو لوبیـا جور د حالا این وسط داداش کوچولوی حامد پاشده هست و رفته یک کنسرو لوبیـا گرفته از آنـهایی کـه اقل کم دونفر کامل مرد مـیخواهد که تا دخلش را بیـاورند و این قضیـه دوطرفه هست یعنی ساعاتی بعدکنسرو دخلشان را مـی آورد! من نگذاشتم کـه بازش کند او هی این طرف بدو من هی این طرف بدو. دست آخر هم درست یـادم نیست اما مثل اینکه خود حامد آمد و با حامد باز د و اما فکر مـی کنم اضافه آمد...


برچسب‌ها: خاطرات نرفتن بـه غزه, خاطرات
اگر خواهانید ادامـه مطلب درون این لینک است....
+ منتشر کرده درون دوشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۲۹ساعت ۶:۱۲ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
حالا بفرما منبر!
دیروز صبح اول صبح، نشسته بودم توی اتوبوسی از اتوبوس‎های قم. یک روحانی همان‎طور کـه ایستاده بود، شروع کرد بـه صلوات فرستادن. بعد هم ایستاد و یک منبر ۵ دقیقه‎ای رفت.

صبح‎ها کـه سوار اتوبوس بشوی، روحانی زیـاد مـی‎بینی کـه برای درس دارند مـی‎روند حرم مطهر. درون این فضا واقعا منبر رفتن ۵ دقیقه‎ای چندان هنری شاید نباشد، البته به منظور همـین هم هر پیش قدم نیست، ...

فرض کن رفته‎ای اصفهان یـا تهران یـا شـهری کوچک‎تر کـه آخوند ندیده‎اند و آن‎وقت بخواهی یک منبر ۵ دقیقه‎ای توی اتوبوس بروی! توی شـهر کـه هر لباس روحانی بپوشد و صاف صاف راه برود متلک بارش مـی‎کنند، حرف زدن با مردم و ارتباط با آن‎ها هنر است، نـه توی قم پر از روحانی...

این حرف زدن هم کلی بـه درد بخور است، آخر مخاطب را مـی‎بینی و باهاش چشم درون چشم مـی‎شوی، بـه همـین سادگی

اینجاهاست کـه آدم حتما فکر کند ماندن روحانیـان درون قم و درس خواندن و بحث علمـی بهتر هست یـا اینکه ول کنی بروی شـهرهای دیگر و آن هم بپردازی بـه نوعی تبلیغ مجاهدانـه و از این قبیل...

شاید مانند کتاب مترو تهران کـه روحانیـان شده‎اند سردمدارشان، شاید همچو کاری لازم هست که آخوندها را بکشاند، هلپ وسط جامعه... شاید!


برچسب‌ها: دلنوشت, خاطرات
+ منتشر کرده درون دوشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۷ساعت ۱۲:۵ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
خاطرات بست‌نشینی درون فرودگاه مـهرآباد(2)

/10/87

يكم محرم الحرام،ساعت دور و برِ 9-نـهاد رهبري

شب آمدم و خوابيدم.صبح سردم شده بود. ديشب ياد همـه ي آرمان هام افتادم همان آرمان هايي كه مدام شعارش را مي دادم و مي داديم. بچه ها داشتند بيانيه را آماده مي كردند. ميثم مسئول صبحانـه بود. نان خريد و آورد.  همـه بيدار بودند. نياز بـه بيدار كردن كسي نبود. علي سياح و سيد و محمد آمده بودند اتاق ما.صبح توي خودم بودم كه علي سياح ازم پرسيد:

- مي آيي؟

گفتم:

- آره


برچسب‌ها: خاطرات نرفتن بـه غزه, خاطرات
اگر خواهانید ادامـه مطلب درون این لینک است....
+ منتشر کرده درون یکشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۱۹ساعت ۹:۴۰ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
آق‌ممد درون آبعلی
سلام. من الان یک جایی‌ام کـه زیـاد نمـی‌توانم بنویسم. فقط کلی آدم دیدم و با کلی‌شان دوست شدم. هم الان هم یک دوست از فسا کنارم نشسته. امروز هم بـه زحمت به منظور آق‌ممد وبلاگ درست کردیم. آدرسش هم این است:

آق‌ممد

اینجا آبعلی تهران است. هوا خوب هست و اینترنت بـه سختی گیر مـی‌آید و همـین چند مگابایت را هم بـه زحمت جور کردیم. خب این هفته نشد کـه جمعه بـه روز شوم و ...


برچسب‌ها: خاطرات
اگر خواهانید ادامـه مطلب درون این لینک است....
+ منتشر کرده درون شنبه ۱۳۹۱/۰۴/۱۷ساعت ۶:۳۲ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
مـی‌رویم اسرائیلی‌ها را معتاد کنیم

 

داستان بست‌نشینی ماست درون فرودگاه مـهرآباد و این دو صفحه ابتدایی‌اش کـه از سرِ‌ بی‌مطلبی و شتاب درون کارهام بر سر سایت آوردم.

 

به اسم برگرداننده ي يوسف بـه يعقوب، بعد از آن كه چشمانش از اندوه سفيد شد.

مي رويم اسراييلي ها را معتاد كنيم

8/10/87-شب اول محرم الحرام،زاهدان

وارد كانون مي شوم. همـه چيز درهم برهم است. بيست نفري هستند. جمعيت هست و كسي بـه من توجهي نمي كند. دو-سه تكه پارچه سياه پهن شده روي زمين. عكسهاي غزه و اخبارش آماده براي سنجاق كردن. نمايشگاه پارچه اي. اولين بار براي تخريب حرمين عسكريين بـه ذهنمان رسيد. تلويزيون روشن است. اخبار شروع مي شود. نگاهها خيره ي تلويزيون مي شود.بين نماز مغرب و عشا امير بيانيه آقا را با صدای لرزانش خواند:

« انا لله و انا الیـه راجعون

جنایت هولناك رژیم صهیونیستی درون غزه و قتل‌عام صدها مرد و زن و كودك مظلوم، بار دیگر چهره‌ی خونخوار گرگهای صهیونیست را پرده‌ی تزویرِ سالهای اخیر بیرون آورد و خطر حضور این كافر حربی را درون قلب سرزمـینـهای اُمت اسلام، بـه غافلان و مسامحه‌كاران گوشزد كرد. مصیبت این حادثه‌ی هولناك به منظور هر مسلمان بلكه به منظور هر انسان با وِجدان و با شرف درون هر نقطه‌ی جهان بسی گران و كوبنده است، ولی مصیبت بزرگتر سكوت تشویق‌آمـیز برخی دولتهای عربی و مدّعی مسلمانی است. چه مصیبتی از این بالاتر كه دولتهای مسلمان كه حتما در برابر رژیم غاصب و كافر و محارب، از مردم مظلوم غزه حمایت مـیكردند، رفتاری پیشـه كنند كه مقامات جنایتكار صهیونیست، گستاخانـه آنـها را هماهنگ و موافق با این فاجعه‌آفرینیِ بزرگ معرفی كنند؟

سران این كشورها چه جوابی درون برابر رسول‌الله صلی‌الله‌علیـه‌و‌آله خواهند داشت؟ چه جوابی بـه ملتهای خود كه یقیناً عزادار این فاجعه‌اند خواهند داد؟ بـه یقین امروز دل مردم مصر و اردن و سایر كشورهای اسلامـی از این كشتار، بعد از آن محاصره‌ی طولانی غذائی و داروئی لبالب از خون است.

دولت جنایتكار بوش درون واپسین روزهای حكمرانی ننگین خود با همدستی درون این جنایت بزرگ، رژیم آمریكا را بیش از پیش روسیـاه كرد و پرونده‌ی جرائم خود را بـه عنوان جنایتكار جنگی قطورتر ساخت. دولتهای اروپائی با بی‌تفاوتی و شاید همراهی خود درون این فاجعه‌ی بزرگ،‌ یكبار دیگر دروغ بودن ادعاهای طرفداری از حقوق بشر را ثابت كردند و شركت خود درون جبهه‌ی ضدیت با اسلام و مسلمـین را نشان دادند. اكنون سئوال من از علماء و روحانیون جهان عرب و رؤسای ازهر مصر این هست كه آیـا هنگام آن نرسیده هست كه به منظور اسلام و مسلمـین احساس خطر كنید؟ آیـا هنگام آن نرسیده هست كه بـه واجب نـهی از منكر و كلمةُ حقٍ عندَ امامٍ جائر عمل كنید؟

آیـا عرصه‌ی دیگری عریـان‌تر از آنچه درون غزه و فلسطین درون جریـان هست در همدستی كُفار حربی با منافقان امّت به منظور سركوب مسلمانان لازم است، که تا شما احساس تكلیف كنید؟

سئوال من از رسانـه‌ها و روشنفكران جهان اسلام و بویژه جهان عرب آن هست كه که تا چه هنگام بـه مسئولیت رسانـه‌ئی و روشنفكری خود بی‌تفاوت خواهید ماند؟ آیـا سازمانـهای حقوق بشرِ رسوای غرب و شورای باصطلاح امنیت سازمان ملل بیش از این هم ممكن هست رسوا شوند؟

همـه‌ی مجاهدان فلسطین و همـه‌ی مؤمنان دنیـای اسلام بـه هر نحو ممكن موظف بـه دفاع از زنان و كودكان و مردم بی‌دفاع غزه‌اند و هر كس درون این دفاع‌ مشروع و مقدس كشته شود شـهید هست و امـید آن خواهد داشت كه درون صف شـهدای بدر و اُحد درون محضر رسول‌الله صلی‌الله‌علیـه‌وآله‌ محشور شود.

سازمان كنفرانس اسلامـی حتما در این شرائط حساس بـه وظیفه‌ی تاریخی خود عمل كند و جبهه‌ی یكپارچه‌ئی بـه دور از ملاحظه‌كاری و انفعال، درون برابر رژیم صهیونیستی تشكیل دهد. حتما رژیم صهیونیستی بـه وسیله‌ی دولتهای مسلمان مجازات شود. سران آن رژیم غاصب حتما به جرم این جنایت و نیز محاصره‌ی طولانی مدّت، شخصاً محاكمـه و مجازات شوند.

ملّتهای مسلمان مـیتوانند با عزّم راسخ خود این مطالبات را تحقّق بخشند و وظیفه‌ی سیـاستمداران و علما و روشنفكران درون این بُرهه بسی سنگین‌تر از دیگران است.

اینجانب بـه مناسبت فاجعه‌ی غزه روز دوشنبه را عزای عمومـی اعلام مـیكنم و مسئولان كشور را بـه ادای وظائف خود درون این حادثه‌ی غم‌انگیز فرا مـیخوانم.

وَ سَیعلَمُ ‌الذین ظَلَموا اَیّ مُنقلبٍ یَنقلبون.

سيّدعلي‌ خامنـه‌اي

8/دی/1387

29/ذی‌الحجة‌الحرام/1429»

برخي مي گويند آقا فتواي جهاد داده اند.برخي لعن و نفرين مي كنند دودمان اسراييل را. برخي حرف مي زنند درباره راهپيمايي فردا. براي غزه. ميدان شـهدا. غلبه ي حرف و نقل ها اما با رفتن بـه تهران است.براي پرواز بـه غزه. تصميم گرفته شده. فردا مي روند. مقصد اگر غزه باشد، از زاهدان که تا تهران راهي نيست. توي اين اوضاع و احوال بعضي نمي توانند شادي خودشان را از تصميم گرفته شده پنـهان كنند...

 

ظهر با آق ممد و محمد حسين، غذا بـه دست داشتيم مي رفتيم اتاق. هوا ابر بود. هواي ابري را خيلي دوست دارم. ابراهيم سر بهمان رسيد:

- چرا شده ايد عينِ لشكرِ شكست خورده ...

آق ممد گفت:

- چرا نباشيم؟ غزه دوماه محاصره بوده... الانـه هم سيصد و پنجاه که تا كشته، هشتصد که تا زخمي. مي خواهيم برويم تهران. اينجا فايده نداره.

ابراهيم تورفت:

- چرا آقا فتواي جهاد نداده؟

- مي خواست چه بگويد ديگر. همـه چيز را توي علم و صنعت گفت.

راهمان را ادامـه داديم. همـه ناراحت بوديم. شبيه حالا كه حواسم پرت هست و نمي توانم بـه اخبار گوش بدهم. خسرو مي آيد جلو.

- نظرت درباره‌ي تهران رفتن چيه؟

با نااميدي مي گويم:

- بـه نظرم نرويد ...فايده ندارد . . .

- اگر از همـه كشور بيايند بـه درد مي خورد...اگر از يكجا بيايند فايده اي ندارد ... ما كه تنـها نيستيم... از همـه جاي كشور مي آيند ...

بعد رو مي كند بـه آق ممد:

- از همـه كشور مي آيند ديگر؟

آق ممد مي گويد آره. خسرو سعي مي كند بلند حرف نزند:

- آره ... از همـه كشور مي آيند...

خسرو منتظر هست جواب بدهم. چيزي نمي گويم. مي روم توي خودم. من غصه ي امتحانات بچه ها را مي خورم.ظهر بـه آق ممد گفتم:

- بچه ها امتحان دارند. كجا مي خواهيد برويد؟

آق ممد از آقاي ك.ع پرسيده بود كه چه كنيم. پا بشويم بياييم تهران؟ گفته بود كه تهران مي خواهيد بياييد چه شود؟ از ظرفيتهاي همان جا استفاده كنيد. تعاملاتي با اهل سنت داشته باشيد...

چند نفر مي نشينند که تا بيانيه بنويسند. از كانون مي بيرون. نمي دانم چه كنم؟ زن و بچه ي بي گناه. همـه ي مجاهدان دنياي اسلام. مجاهدان فلسطيني...دكتر كوشكي مي گفت غم هاي گنده آدم را بزرگ مي كند. مي روم اتاق. لباس هايم را عوض نمي كنم. دراز مي كشم. كاپشنم را مي اندازم رويم. خودم هم مي دانم خوابم نمي برد. نمي دانم چه كنم؟ ميثم خبر ندارد توي كانون چه خبر است. مي گويد:

- چته تو امشب...حسين هر شبي نيستي

محمد حسين سفره را پهن كرده كه شام بخوريم:

- كانون چه خبره؟

حال جواب ندارم.

- هيچي...جلسه ست...فردا مي خواهند بروند تهران...من بهشان گفتم اشتباه است. بهشان گفتم بچه ها درس دارند.

منتظر جوابش نمي شوم. نکند این آیـه را خدا به منظور ما آورده باشد: «اي مومنان چرا هنگامي كه بـه شما گفته مي شود درون راه خدا رهسپار شويد گرانجاني مي كنيد؟ آيا زندگاني دنيا را بـه جاي آخرت پسنديده ايد؟ درحالي كه بهره زندگاني دنيا درون جنب آخرت، بس اندك است.». . .

این متن ادامـه دارد اما معلوم نیست درون وبلاگ بیـاید


برچسب‌ها: خاطرات نرفتن بـه غزه, خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۴/۰۹ساعت ۹:۲۳ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
دعا بفرمایید!

اینجا هنوز ماه شعبان نشده، پسرکانی راه افتاده‌اند درون خیـابان‌ها و پول جمع مـی‌کنند به منظور جشن نیمـه شعبان. دو موردش را دیده‌ام. اینجا هنوز ماه شعبان نشده کوچه و خیـابان‌ها را تزیین کرده‌اند؛ با تزیینات ساده اما مـهم‌تر از شکل تزیین مردمـی و فراگیر بودن‌اش است. امروز هم بنر مسابقه بهترین تزیین را دیدم. حکم کلی نمـی‌توان کرد اما قم شـهری هست که بـه ظواهر مذهبی درون آن بیشتر از الباقی شـهرها پرداخته مـی‌شود، خاصه درون عزاها این مطلب بـه روشنی دیده مـی‌شود، که تا شـهادت مـی‌شود یک عده لباس سیـاه بر تن مـی‌کنند و اگر امام‌اش یک کمـی مـهم باشد برایش دسته و عزاداری راه مـی‌اندازند و مسیرهای منتهی بـه حرم ترافیک مـی‌شود و گوشـه کنار شربت مـی‌دهند، اما اگر نـه معمولی باشد،‌ لباس سیـاه بـه تن مـی‌کنند و در بیت مراجع و علما مراسم برگزار مـی‌کنند و فردایش کـه مثلا تولد است، اعلان‌ها تولد بر درون و دیوار نصب مـی‌شود و از این قبیل. البته این را بیشتر دور و اطراف حرم (مسیر هر روزه‌ام از خانـه که تا حرم و از حرم که تا نشریـه، اینجا بیشتر مسیرها بـه حرم ختم مـی‌شود. یعنی تو اگر راهی را مـی‌خواهی بروی کـه از نظر مسافت نزدیک‌تر هست و بـه صرفه‌تر، همان بهتر کـه نروی. چون از نظر تاکسی جستن و این‌ها پدرت درون مـی‌آید و دو برابر حتما پول تاکسی بدهی ( البته بعد از اینکه کلی تاکسی دربست‌خواه را فرستادی رد کارشان) و دو برابر زمان مـی‌برد. این طور هست که همان بهتر کـه راضی باشی هر روز سری بزنی بـه قبر حضرت فاطمـه معصومـه و سلامـی بدهی بـه ایشان و این هم نوعی توفیق اجباری است. کما اینکه خیلی‌ها را کـه از پیـاده‌رو رد مـی‌شوی مـی‌بینی کـه سوار بر موتور یـا ماشین و یـا کیف بـه دست و از این قبیل بـه جایی کـه مـی‌رسند کـه حرم را ببینند سلام مـی‌دهند و کلی کیف معنوی بهشان دست مـی‌دهد. همان‌طور کـه گفتم قم شـهری هست که درون آن ظواهر بیش‌تر از دیگرشـهرها براشان اهمـیت دارد. سر همـین موضوع هم نیروی انتظامـی نگذشته از این ضامن اجرایی و بالای سر دکه‌ی پلیس(کلانتری) جلوی حرم مـی‌بینی کـه نوشته‌اند ( نقل بـه مضمون): آهای آقایـان بدانید و آگاه باشید کـه عمل ن بـه قوانین گناه دارد و گناه شرعی هست و از این حرف‌ها و داشتم مـی‌گفتم کـه این قسمت از خیـابان مسیر هر روزه‌ام است. این دو سه روز آخر عرب‌هایی را هم دیده‌ام. کـه اغلب دور و بر بازار عرب‌ها پاتوقشان هست و اغلب راحت هستند یـا مجبورند؟ اما گمان نکنم. گمانم راحتند. نصف پیـاده‌رو را غرق مـی‌کنند و طرف( مردشان) از جگرکی به منظور زن‌هاشان جگر گرفته و دست هرکدامشان یک جگر داده و آن‌ها هم درون حال نوشِ جان . درست جلوی همـه و راحت نشسته‌اند کف خیـابان و نظاره‌گر حرم. کـه یک‌بار یکی از آن‌ها آمد و ازم پرسید کـه سوق قیصریـه کجاست و من ندانستم. سوق عراق را بلد بودم اما سوق قیصریـه را اصلا بـه یـاد نداشتم. و باز چیز دیگری را کـه خیلی مـی‌بینی قضیـه آب‌ شیرین‌برداری عرب‌ها هست از شیرهای آب شیرین حرم و حومـه. حرمش کـه معلوم هست اما حومـه‌اش یعنی همان دو سه که تا آب‌خوری کـه در مـیدان آستانـه است. همان‌جایی کـه گفتم نیروی انتظامـی دارد. همان‌ دری از حرم کـه اگر ازش بیرون بیـایی و کمـی بـه دست چپت بروی مـی‌رسی بـه بازار عرب‌ها. خب عرب‌ها کـه نمـی‌دانند کارت آب چیست و نمـی‌توانند مثل الباقی مردم به منظور دو روز ماندن درون قم کارت آب بخرند. به منظور همـین هم راحتش مـی‌کنند. آن‌ها کـه دبه بـه دست مـی‌آیند توی حرم کارشان راحت است. آخر شیرهای توی حرم یک‌جوری طراحی شده هست که بشود دبه بیست لیتری و چه بسا بیشتر را زیرش گرفت و پرش کرد. اما آن‌ها کـه بخواهند از آن آب‌خوری بر خیـابان ارم روبری درب ساعت آب کنند کارشان زار است. چون آبش سربالا مـی‌رود و شما خوب مـی‌دانید کـه فواره چون بلند شود سرنگون شود و از این قبیل. به منظور همـین هم دبه را مـی‌آورند بالا و مـی‌گیرند جلوش و به زحمت. یـا دیده‌ام کـه برخی کاسه بـه کاسه، دبه‌هاشان را آب مـی‌کنند. اما از همـه عاقل‌تر آن هست که دبه را بهلد روی زمـین و از آن بالا سوئیچ پرتاب آب بـه بالا را فشار دهد که تا به اوج برسد و بعد سرنگون شود و بعد بریزد بـه روی زمـین و یـارو آن‌قدر دبه را جا‌به‌جا کند که تا محل ریزش آب، درون دبه قرار بگیرد، البته این طرح با کلی هدر آب همراه هست اما بهتر از چندتای دیگری هست که دیده‌ام. بعله این‌ها را گفتم کـه من هر روز مـی‌بینم. مسیر هر روزه‌ام هست از بازار کـه همان حرم هست تا خیـابان صفاییـه و رسیدن بـه نشریـه...انتهی پرانتز) مـی‌بینی. جاهای بالا شـهر قم نرفته‌ام کـه این‌‌ها را ببینم  و بتوانم درباره‌شان قضاوت کنم. چرا بهل که تا بگویم کـه یک‌جایی رفتم. درون یک مسجدی درون زنبیل‌آباد( خداوکیلی عجب اسم‌هایی دارد قم) توی یک مسجد داشتم نماز مـی‌‌خواندم کـه دیدم په! انگار این‌جا مسجد محله‌مان است. یکی از مسجدی‌ها محل‌مان آمده بود و تو مسجدی کـه من ابدا فکرش را نمـی‌کردم دیدمش، بعد هم پدرش کـه با هم مراوداتی داشتیم و این اواخر کـه اصفهان بودم با هم گرم گرفته بودیم. عجب! دنیـا کوچک است. تو کجا من کجا شما کجا کـه بعله ما داریم مـی‌ریم مشـهد و سرراهمان آمدیم مسجد نماز بخوانیم. کـه گذشت. بعد با این حساب دیگر نباید امشب تعجب مـی‌کردم درون یک مسجد دیگر درون جای پرت قم کـه روبروی مسجد بیـابان است. یعنی اگر از توی شبستان مسجد پشت سرت را نگاه کنی و در کـه باز باشد، محوطه‌ وسیعی از تاریکی را مـی‌بینی ( چون معمولا شب‌ها آن‌جا مـی‌روم. ظهرها کـه توی اداره یک‌ جورهایی نماز را مـی‌خوانم. با این‌که خیلی‌‌هاشان حوزوی هستند اما که تا بخواهی یکی‌شان را راضی کنی کـه بیـایند جلو و نماز بخوانند، بـه صرافت این مـی‌افتی کـه ای بابا الان هست که وقت اداری‌ات تلف بشود و از این مسائل) و گاهی اگر هوای سرگردانی داشته باشی مـی‌توانی سری هم بـه آن بیـابان بزنی کـه گمانم که تا جمکران یک بیست دقیقه‌ای و یـا فوقِ فوقش 30 دقیقه راه باشد. بعد با این حساب نباید تعجب مـی‌کردم درون مسجد اهل‌بیت کـه یک‌باره صدای سائلی را شنیدم کـه همـیشـه و بلااستثنا توی مسجد خودمان ذکر یـاعلی مـی‌گرفت و پول جمع مـی‌کرد. با این تفاوت کـه این‌جا قم بود و لهجه اصفهانی‌اش تابلو. جاخوردم. درون اصفهان هم کـه بودم زیـاد چهره‌اش را ندیده بودم و همـه‌اش بـه صورت رادیویی باهاش ارتباط برقرار مـی‌کردم. اگر هم مـی‌خواستم پولی بدهم نگاهش نمـی‌کردم. اما حالا روگردانم و دیدم کـه بعله خودش هست و با همان سبیـاق دارد کاسه گدایی‌اش را نشان مردم مـی‌دهد. عجب! دنیـا چقدر کوچک است. من را بگو! بعد دیدم کهی کمکش نمـی‌کند. باز صد رحمت بـه اصفهان خودمان. رفتم و مبلغی دادمش. من شناختم‌اش اما او من را نشناخت. حس جالبی هست نـه؟ دلم مـی‌خواست بهش بگویم باز دمِ بچه محلی‌ها خودت گرم دادا! اما نـه گفتم بهل گمنامـی باشد و این خودش لذتی هست که توی را بشناسی و او تو را نشناسد و گمان کند کـه ازا ین محله هستی ... وقتی دعای کمـیل تمام شده بود و من دمِ درون مسجد ایستاده بودم دیدمش با موتور. یک موتور نو و تمـیز داشت و سوارش شده بود و مـی‌رفت و بال‌های کتش تو هوا تاب مـی‌خورد. چیزی نگفتم. یعنی چه مـی‌خواستم بگویم؟ چون مبلغی کـه داده بودم زیـاد نبود. اما خب یـادم باشد اگر رفتم مشـهد یـا فرض کن تهرانی، یـا حتی لبنانی و یک‌باره سر صدای او را شنیدم کمک‌ش نکنم؟ نـه م. البته انشالله کـه نیت ما خدا بوده و خودش کار را رو بـه راه مـی‌کند. یعنی ممکن هست پول بـه هدر برود کـه نمـی‌رود اما هرگز نیت از مـیان نمـی‌رود. آن هم درون این دنیـا کـه قانون بقای انرژی حاکم هست و قانون عمل و عکس‌العمل ... دمِ درون مسجد وایستاده بودم و بچه‌ها داشتند توی حیـاط مسجد بازی مـی‌د. جل‌الخالق. یعنی چه؟ جایی را که تا به حال دیده‌ای کـه بچه‌ها بعد نماز مغرب و عشا دروازه‌های آهنی را علم ند و با یک توپِ آبی رنگ شده و مچاله ( حالا درون بعضی روایـات آمده چماله) فوتبال بازی کنند و پیرمردها هیچ چی نگویند. عجب!   راحت بازی مـی‌د و سر و صدا و مداح هم به منظور خودش قسمت‌های آخر دعای کمـیل را مـی‌خواند کـه من از درون مسجد زدم بیرون و دیدم کـه بر بیـابان ( اشتباه نشده است‌ها، بر  خیـابان نیست، بر بیـابان است) یک نفر نـه یک گروهی ایستگاه مـیوه زده‌اند و بالایش نوشته شده ایستگاه مـیوه درون کلانشـهر قم!  و طالبی آورده و به قیمت تومان و هندوانـه بـه 550 تومان و آلوچه بـه 3000 تومان کـه فقط دست کردم تو جیبم و خرید مردم را دیدم. طالبی‌ها ریز بود و اگر گوجه‌ها یک کم بزرگ‌تر بودند یـا اگر همـین طالبی‌ها ریز یک کم کوچک‌تر بودند، اندازه هم مـی‌شدند ... کـه دیدم صاحب مغازه بـه صرافت من افتاد کـه راه افتادم بر لبه‌ها و جلوتر یک هندوانـه‌ای دیگری بود بـه 3 کیلو هزارتومان کـه خواستم بخرم و گفت: این‌ها را کـه مـی‌دم بـه شرط چاقو نیست‌ها، نری برگردانی، گفتم: نـه بابا اشکال ندارد، تو بده... کـه گفت: من خرد ندارم‌ها گفتم: باشـه اشکال نداره یک سه کیلویی‌اش را بده کـه بیشتر شد و هندوانـه بـه دست بـه خانـه آمدم. همـین امشب یک کمـی هم باران زد توی قم و هوا  خنک شده هست ... همـین دیگر. عرض بیشتری ندارم. دعا بفرمایید.

 

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۴/۰۲ساعت ۱۲:۲۹ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
نمایشگاه کتاب تهران؛ فرازها، فرودها یـا اونی کـه بازی را باخت این‌بار من بودم

نمایشگاه کتاب تهران؛ فرازها، فرودها

 یـا

اونی کـه بازی را باخت این‌بار من بودم

نخستین فراز دست‌اندازی بود کـه بعد از اداره(اسمش را بگذارید اداره) رد کردیم و در این مـیانـه دوام آوردن تنـها رازِ موفقیت (اسم کتابی هست درباره بازاریـابی شبکه‌ای) و ........ 90 روز دوام آوردن درون یک شرکت هرمـی یعنی تمام. یعنی اینکه تو دیگر مـی‌توانی زیرشاخه داشته باشی... اما این قاعده تنـها این‌جا درست درون نمـی‌آید.... آری نخستین فراز دست‌اندازی بود کـه بعدِ اداره ردش کردیم با سه که تا سمندِ زرد رنگ با 2 که تا راننده‌ی قمـی و یک شمالی با 3 که تا 3 نفر از اداره. یک مأموریت کاری و من هم یکی از آن‌ها بودم... نمـی‌دانم چندمـین فرود بود اما بگیر Nمـین فرودمان... فرود طولانی‌ای بود... فرود از پله‌هایِ نمایشگاه کتاب درون مـیان جمعیت بالارونده و پایین‌آینده، و نزدیک‌های ظهر و دلِ ما کارکنان(کارمند نمـی‌توان اسم‌مان را هشت) نزدیک‌های قاروقورش بود. خاصه اگر پول پولِ بیت‌المال باشد مـی‌چسبد (که بدجور هم چسبید. 6 هزارتومان بابت یک جوجه با یک نوشابه و من همان موقع کـه این جوجه‌ها را زیر دندان مـی‌کشیدم،  نمـی‌دانستم اوس‌اکبر امروز ناهار چه دارد؟ روزهایی کـه ناهار نیـاورده بود لباس‌های رنگی‌اش را درون مـی‌آورد و تا آن وقت من پریده بودم و از سوپری کنارمان دوتا تخم مرغ مـی‌خ و با اوستا حتما درست مـی‌کردیم...)... اما نـه. ... حتما کاری مـی‌کردی... 150 هزارتومان بن به منظور گرفتن کتاب‌های نشریـه کذا و الباقی نشریـات همکاران هم ایضا و من تنـها لیست کوچکی داشتم از مرکز اسناد و دیگران نـه و آن‌جا نمایشگاه کتاب بود. من هم آنجا بودم به منظور اول بار درون نمایشگاه.

چیز خاصی نداشت. مثلِ همـه‌ی نمایشگاه... تعدادی آینده، تعدادی رونده البته درون مقیـاس بیش‌تر... و لولیدن آدم‌ها درون هم(زن‌ها و مردها، ها و پسرها) البته درون مقیـاس بالاتر و از این‌ها... و بازار کتاب و کتاب‌خری داغ و من زود خسته مـی‌شوم از این فضاها...

بلندگوی تبلیغاتی به منظور خودش مـی‌خواند جمله‌ای از رهبر انقلاب را درباره کتاب و در پی‌اش نمـی‌گفت مقام معظم رهبری بلکه لقب مـی‌داد ایشان را ولی امر مسلمـین...

و نشریـات دیگر بدونِ لیست و حالا حتما در مـیان این‌ همـه آدم و این همـه کتاب چه ند؟ ندانستم چه د چون رهاشان کردم و ماندم من با بن‌هام. بن‌هایی کـه کمـی‌اش را حتما خرج مـی‌کردم و کمـی‌اش حتما مـی‌ماند به منظور بقیـه نشریـات که تا آن‌ها هم بخرند اسفاری را کـه امـیدوارم باری نباشد بر حمارها... من از این خبط‌ها پیش‌تر مرتکب شده بودم، زمانی کـه برای کانون قرآن دانشگاه کتاب مـی‌خ... و امـیدوارم همـه این‌ها بار بر دوشم نباشد و بتوانم از بعد جواب دادنش بربیـایم. اما وقتی مـی‌اندیشم احساس درماندگی مـی‌کنم. خدا بـه دادم برسد.

اذان کـه بلند شد فکر کردم اگر همـه نمایشگاه بیـایند نماز چه مـی‌شود؟ کجا نماز بخوانند؟ فرش‌ها را کـه پهن د مردم ایستادند بـه نماز خواندن و مردم ایستادند بـه کتاب‌خری و مردم از این طرف بـه آن طرف رفتند و آمدند که تا نماز تمام شد و خیلی‌هاشان بعد نمازشان را خوانند و این بـه گمانم قریب بـه هزارمـین فراز بود:

(قبل از این‌که بخوانید بگویم، شاید هم فرود بود...)

گاری‌چی‌ها داشتند ناهار مـی‌خوردند و تعطیل اعلام کرده بودند. هرچه بهشان التماس مـی‌کردیم بابا، بیـاید ما را ببرید، بـه پیر، بـه پیغمبر ما پولِ بیت‌المال داریم، بیـایید ده هزارتومان‌تان مـی‌دهیم، اما قبول ند کـه ند، عوضش چندتا لر (ببخشید اگر اشتباه مـی‌کنم. چون قیـافه‌شان عین لرها بود) آمدند. اول یکی‌شان یکی از پلاستیک‌های کتاب‌های حضرات( حضرات یعنی آدم‌های نشریـه ما و دیگر نشریـه‌ها را بلند کرد). دوستم مـی‌گفت: «بابا دونفری کـه نمـی‌شود این همـه کتاب را برداشت برد دربِ 4» اما آن‌ها تو کت‌شان نمـی‌رفت. بعد نمـی‌دانم از کجا یک نفر دیگر هم پیداش شد. بعد یکی از ماها عقل کرد و گفت: «قیمتش چند؟»

«هرچی بدی»

و نـه تنـها احساس اصفهانی‌گری‌ام حتما بهم مـی‌فهماند کـه آن‌ها جلویِ درون 4 مـی‌خواهند ما را تیغ بزنند بلکه حتما حس گرگانی‌گری( چه واج‌آرایی‌ای‌ای‌ای) و حس قمـی‌گری دوستان هم بـه کمک مـی‌آمد و آمد هم.

«نـه حتما قیمت تعیین کنید»

و من هم پافشاری و ... همـین‌جا بگویم این کارگرها عجب درآمدی دارند توی نمایشگاه. چند قدم راه کمک مردی یـا زنی(ترجیحا زن) مـی‌کنند و بعد هم پول خون پدر و جد و جد اندر جدشان را از مشتاق کتاب مـی‌گیرند. هفت‌هزارتومان و ده هزارتومان و هشت‌هزارتومان و ... از یک دسته‌ی دیگر از دوستان‌مان همـین کار را د. باری را کـه زیـاد سنگین هم نبود آوردند برایشان که تا در 4 و 10 هزارتومان. از جیبِ خودشان؟ نـه بابا از پولِ نفت و تازه دو قطر نیم و دوتا شعاع‌شان هم باقی بود کـه 12 تومان بدهید... آری و من هم پافشاری کـه یک‌بارگی دوستم گفت: «بذار کتاب‌ها را مـی‌گذاریم تو نمازخانـه و بعد یک ساعت بـه یک ساعت مـی‌آییم و جایمان را عوض مـی‌کنیم» اما بـه نظرتان آمدند؟ « اصلا مـی‌دانی ساقِ پای من درد مـی‌کند. من دیروز فوتبال بازی کردم و ...» بهشان کـه زنگ زدم گفتند: « ببخشید من تو نمایشگاه گیر کردم...» و این تازه مسئولیت‌پذیرترین‌شان بود و خوب هم شد. چون من صبح همـه‌ی کتاب‌های نشریـه‌مان را استانده بودم و دیگر کاری نداشتم جز چرخیدن درون نمایشگاه و اگر با نگهبانی من بالای سر کتاب‌های حضرات مـی‌شود هفت هشت هزارتومانی از بیت‌المال را ذخیره کرد بگذار بشود... بگذار... من مـی‌مانم و تمام عصر مـی‌شوم نگهبان کتاب‌ها که تا همـه‌ی بهره‌ی من از این پدیده‌ی نابِ ناب فرهنگی دو ساعتی چرخیدن باشد و بعد دید زدنانی کـه مـی‌آیند زیرِ نمازخانـه خالی از فرش بـه نمازی یـا نفس چاق‌ی یـا ساندویچ‌خوردنی یـا کتاب‌خواندنی یـا مغازله‌های عاشقانـه‌ی فرهنگی همراه با کتاب و بی‌کتاب، مشروع و نامشروع و  ... و بگذار همـین جا این اعتراف تاریخی را انجام بدهم کـه به نظرم مفیدترین کاری کـه انجام دادم همـین بود... آخر حضراتی کـه هیچ لیست نداشتند کلی کتاب خد، و یکی‌شان چند بسته از بوستان کتابِ قم کـه همـین بغل گوش‌مان هست و لازم نیست کـه حتی زحمتِ زیـادی بـه کمر و به عضله‌های پاها بدهی که تا آن‌ها را برنجانی و برسانی بـه بوستانِ کتابِ قم. یک تک زنگ بزن خودشان با سر مـی‌آیند، لیست کتاب بهت مـی‌دهند و آماده‌اند هر وقت خواستی جدید‌ترین کتاب‌هاشان را با درصدی تخفیف درون اختیـارت بهلند... آخرش همـین حضرات لیستِ کتاب خد و اگر ظهر تسلیم لرنماها مـی‌شدیم حالا باز حتما دست درون جیبِ ملت مـی‌کردیم و کتاب‌ها را مـی‌بردیم که تا در 4 ( مطمئن هستم این را. چون آقایـانی کـه من دیدم ...)...

آری من با این حالم نگهبان کتاب‌ها شده بودم بعد از ظهر و دوستان یکی یکی کتابی را مـی‌دید و شوق خش او را مـی‌گرفت و بار کتاب را مـی‌هشت پیشِ من و مـی‌رفت و من ماندم با نمازخانـه خالی از فرش و آدم‌های خسته از راه‌رَوی و آدم‌های گشنـه و نشستم...

 البته این‌ها بعد آن بود کـه ناهار را خوردیم و نمـی‌دانم این بیت‌المال کـه بود کـه این همـه دست و دل‌باز بود به منظور ما و اصلا و ابدا بـه یـاد نمـی‌آورد آدم‌های خسته نمایشگاه‌زده را کـه چاره‌ای نداشتند زیر سرپناهی بیـارامند، هرچند کف‌پوشی نداشته باشد و هرچند راحت نباشند، البته بعضی زن و کان کـه راحت بودند، پایشان را دراز مـی‌د و لم مـی‌دادند و روسری‌ها را برمـی‌داشتند و یکی‌شان خوابش بود. سرش را تکیـه داده بود بـه ستون‌های فلزی نمازخانـه‌ی بی‌موکت(فرشینـه) و خوابش بود... راحت... چشم فروبستن از تمام این سروصداها و هیـاهوها...  یـاد دستشویی‌های حرم افتادم... حرم امام هشتم نـه، حرم کریمـه‌ی اهل‌بیت... آن‌جا دیده‌ام مردانی را کـه دراز بـه دراز مـی‌خوابند رویِ سکوها... و روکشی هم مـی‌اندازند رویشان و بی‌خبرند از تمامِ این عالم... آن وقت هست کمـی حسرت مـی‌خورم بـه این سکوخواب‌ها... آن وقت هست که دلم مـی‌خواهم این همـه دغدغه نبود و من هم مـی‌شدم یکی از آن‌ها مـی‌‌خوابیدم و پروای زندگی‌ام هم نبود... اما این‌ها همـه‌اش خواب بود و من بیدار شدم از این خواب، همان طور کـه آن ک بیدار شد و من سرم را انداختم پایین و نمـی‌دانم از من خجالت کشید یـا کار داشت کـه رفت... او حتما کار داشت... اما دو و یک پسر کـه معلوم بود دوست‌، دوست‌پسر بودند، 3 ساعت نشستند و حرف زدند و خندیدند و من هر از گاهی نگاه مـی‌انداختم بـه چهره‌ی پسرک. آخر حوصله‌ام سر رفته بود. پسرک سرخ شده بود و مشتاقی از چشمانش خوانده مـی‌شد... راستی این‌جا توی این نمازخانـه چه اتفاقاتی داشت بـه وقوع مـی‌پیوست؟ خیلی‌ها سرشان بـه کتابی کـه تازه خریده بودند بند بود، و اغلب ها... حالا این‌جا اگر یکی از این خبرنگارهای دیداری یـا شنیداری یـا نوشتاری بود مـی‌آمد و مـی‌نشست و شروع مـی‌کرد بـه گفتن و شنیدن:

« - بعله خانم. شما بـه عنوان یک مخاطب جوان چه کمبودهایی را درون نمایشگاه کتابِ تهران احساس مـی‌کنید؟

بله همـه چیز خوب بود توی نمایشگاه... قیمت کتاب‌ها یک کم گران بود...

- بعله. مـی‌بینم کـه آن قدر مشتاق کتاب و کتاب‌خوانی هستید کـه همـین‌جا و هنوز کتاب را نخریده شروع کردید بـه خواندن کتاب؟

بله. کتابی کـه من انتخاب کردم آن قدر جذابیت برام داشت کـه هنوز شروع نکرده مـی‌‌خواهم تمامش کنم»

اما انصاف یکی‌ش هم به منظور من خیلی جالب بود. پسری با نامزدش نشستند رو سنگ‌ها. و کتاب را باز د و با هم خواندند، و هر دو مشتاقِ هم و مشتاق خواندن و ... و با خود گفتم چه قدر آدم‌ها متفاوت هست و این تجربه‌ها چه شیرین است، حتی اگر خبرگزاری‌ها و رسانـه‌های دیداری و غیرذلک ثبتش کنند یـا نکنند و بعدتر حتما این دو بـه یـاد خواهند آورد روزی را درون نمایشگاه تهران کـه نشسته بودند کفِ نمازخانـه. سر بر شانـه هم گذاشته بودند و خوانده بودند کلمات کتابی را کـه اکنون تنـها خاطره‌ای را زنده مـی‌کند و با خود خواهند گفت این زندگی عجب مـی‌گذرد...

 

مردمـی کـه برای نماز مـی‌آمدند و روی روزنامـه‌ای چیزی نماز مـی‌خواندند و خستگانی کـه مـی‌نشستند و با بستنی‌ای، ساندویچی خودشان را سیر مـی‌د. البته غیر از آن دو و سه پسر کـه 3 ساعت نشستند، یک مادر و پسر کوچکش هم توی بغل هم خواب بودند. سه ساعت. بیدار کـه شدند هم نرفتند جایی... منتظری بودند. و باز هم جمله‌ای از ولی امر مسلمـین جهان درباره کتاب. کـه خسته شدم.

زن و شوهری نشستند یک‌متری‌ام و سه نوجوان رد شدند و دست‌شان لیوان آب بود. نگاه گرسنـه‌مندانـه‌ای د بـه زن و شوهر و نشستند روی سنگ‌های نمازخانـه و از همان آب خالی‌شان خوردند... اما دلشان مـی‌خواستند... مثلِ ما کـه نبودند کـه به حلقه‌ی قدرت وصل شده باشیم... و برای اتصال بـه حلقه‌ی قدرت حتما دوام بیـاوری... حتما وارد اداره کـه شدی خودت را یک جوری جا ی... جا کـه کردی و دوام کـه آوردی... آن وقت هست که مـی‌توانی بی‌مزد و منت از سهمـیه بیت‌المال بهره ببری و تازه غر هم بزنی... کـه چرا بیمـه فلان و چرا بهمان بیسان و...

درست پشتِ سرم غرفه رادیو ایران بود و صداش قطع نمـی‌شد و یک‌بار کـه بدجوری قرواطوار راه انداخته بود و آن این بود کـه گفته بودند هرکه بخواهد بیـاید آزمایش گویندگی بدهد کـه از رادیو ایران پخش بشود و ...

البت من همـه‌اش حواسم بـه آدم‌ها نبود. چون نمـی‌شد. مردها کـه هیچی اما زن‌ها وضع سر و صورت‌شان چندان شرعی نبود، کتابی را باز کردم کـه اسمش از معراج‌برگشتگان بود و بعضی‌ها عجب راحت بودند و ...

ظهر بود. نماز را خوانده بودیم. و بقیـه نمـی‌دانم کجا رفتند و من باز شدم نگهبان کتاب‌ها و ... دوستان بغلی ما هم بـه مثل ما بـه حلقه قدرت وصل بودند. تشنـه‌شان شده بود. مادرخرج‌شان خرم‌آبادی بود و این خرم‌آبادی‌ها هم مـهمان‌نوازند. اما گفت: اگر بـه خرج خودم باشد کـه به روی چشم براتان آب مـی‌گیرم اما اگر بـه خرج اداره باشد... بعله اگر بـه خرج اداره باشد و درست بود بـه خرج اداره بود بطری‌های کوچک آب را ... وای چه خاطراتی درون سرم بـه دوران افتاده‌اند... دانشگاه... دانشگاهِ زاهدان... دکتر کوشکی...دکتر محمدصادق کوشکی...

« ببینید.. شماها حتما از همـین حالا تمرین ید... از همـین دوره‌ی دانشجویی... از همـین جاها... نباید تنتون عادت کنـه بـه پولِ مفت بیت‌المال... مثلا به منظور شروع... همـین کیـاندیس‌هایی کـه آخر هر جلسه بهتان مـی‌دهند... آقا یـا این‌ها را نخورید یـا اگر هم خوردید ... هر بار پولش را بیندازید توی یک صندوق... این‌ها پولِ بیت‌المال است.. بعد شما جواب مردم فقیر بابایـان را چه مـی‌خواهید بدهید؟... هان...»

و من نگاهی انداختم بـه ممدحسین و ممدحسین هم بـه من و در بعد زمـینـه‌ی ذهنمان: «حالا چیکار کنیم؟»... ما جمعه‌ها مـی‌رفتیم حوزه‌ی دانشجویی آن هم بـه عشق کیـاندیسش... اما مگر مـی‌شد دست برداشت... نمـی‌شد.. دکتر رفت دنبال کارش و ما هم رفتیم دنبال کارمان... آه این چه خاطراتی است... شاید از همان موقع حتما تمرین مـی‌کردم... شاید... اما دکتر رفت دنبال کارش و ندانست ما چه کشیدیم... زندگی بود و هزار جور دردسر... به منظور ماندن درون این دنیـا حتما خودت را بـه جایی متصل مـی‌کردی... دکتر... ما آن قدر مرد نبودیم کـه خود از نیروی خودمان کار بکشیم... دکتر ما آن قدر جوهر نداشتیم کـه تویِ یک کارگاه کوچک به منظور خودمان تولیدی بزنیم و نانِ حلال دربیـاوریم... یـا کارمندی دون‌پایـه باشی درون اداره‌ای پرت. اما حالا مجبور شدیم خودمان را متصل کنیم بـه دریـاها... و در این مـیانـه تنـها رازِ موفقیت دوام آوردن است... اگر جنگیدی و خود را بـه جایی متصل نکردی و نان حلال درآوردی درون این آشفته‌بازار... و دوام آوردی... آن وقت موفقی.... تنـها حتما دوام بیـاوری... و اگر زن ستانده باشی کـه بدتر و اگر...

شب شده بود کـه داشتیم برمـی‌گشتیم و من نمـی‌دانستم این همـه بارِ کتاب بـه چه درد مـی‌خورد یـا بـه چه درد خواهد خورد و من نمـی‌دانستم راهی 6 نفر از پول بیت‌المال بـه نمایشگاهی کـه شرکت درون آن یک کلاس شده با سمندهای سواری زردرنگ و با 2 راننده‌ی قمـی  و یک شمالی چه سودی مـی‌تواند داشته باشد و من خیلی چیزها را نمـی‌دانستم و نخواهم دانست... به منظور نماز پیـاده شدیم بعد از پرداختِ عوارضی کـه خوب شد موقع نوبت ما پنجره‌اش را بسته بود و چه شادی گرمابخشی درون درون‌مان جوشید و ...ایستادیم... لامپ‌های لوله‌ای رستورانی چشمک مـی‌زد و نوشته بود غذا حاصر است، نقطه‌ ضاد پریده بود. پیـاده کـه شدیم هنوز سنگینی نمایشگاه ولم نمـی‌کرد کـه چشمم خورد بـه یک بنر تبلیغاتی...: «نمایشگاه کتاب با 30 درصد تخفیف» حالم بـه هم ‌خورد. گرچه کـه هیچ چیز نبود و تنـها همـین بنر بود و ...

نماز کمـی آرام‌مان کرد اما نـه چندان زیـاد و درست همان موقع بود کـه صدای خواننده‌ای پخش مـی‌شد: حالا کـه فکر مـی‌کنم مـی‌بینم انگار/ اونی کـه بازی را باخته من بودم این‌بار...

اما بـه پندارم باز هم از این باخت‌ها حتما داشته باشم... آخر زنده ماندن درون این زندگی نیـاز دارد بـه مردانگی(این خیلی سخت است) یـا نـه، خوردن و متصل شدن بـه دریـاها... و در این مـیانـه تنـها راز موفقیت دوام آوردن است. و فرازهایی هست و فرودهایی هم هست و ما داشتیم برمـی‌گشتیم قم و آخرین فرازها و فرودها را پشت سر مـی‌گذاشتیم...

امروز چند روز از آن واقعه مـی‌گذرد و امروز جخ‌تازه فهمـیدم، سمند‌ها، هفتاد هزارتومان گرفته‌اند و تازه دربست بودند و شب کـه خسته من را درون اداره پیـاده د حتما من را مـی‌رسانده‌اند درِ خانـه اما قسر درون رفته بودند و پول‌ها را بـه جیب زده‌اند...


برچسب‌ها: خاطرات, گزارش
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۲/۲۲ساعت ۱۲:۱۷ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
سه دیدار + یکی دیگر

سه دیدار+ یکی دیگر

از درون خانـه کـه رفتم بیرون نیمـه‌شب بود و یعنی بهتر هست این طور بنویسم نیمـه‌شب بود و باد خنکی مـی‌آمد کـه از درون خانـه رفتم بیرون. منتظری بودم کـه هنوز نیـامده بود. ریـه‌هایم را پر از هوای خنک کردم. کارگر شـهرداری جارو مـی‌زد و ازم آب خواست. گفتم: « حالا مـی‌آرم» آب را کـه دادم دستش فهمـیدم کـه عجب آب پارچ کم هست که که تا بیـایم این فکرها را م همـه‌اش را داده بود پایین. من حالا تشنـه‌ام شد. بروم یک کم آب بخورم. که تا بروم زیرزمـین و برگردم دیدم نشسته کنار درون خانـه‌ی صاحب‌خانـه‌مان، درست کنار کیسه‌های زباله  و من هم آن ورش چمباتمـه زدم و خیره شدم بـه انتهای کوچه. درون پلاستیکی را باز کرد و ازبهم یک سیب داد. او یک همراه هم داشت. نوجوانی کـه گمان نمـی‌کنم بیش از 14 سال توی این دنیـا چرخیده بود. پسرش بود. لباس نارنجی شـهرداری بهش مـی‌آمد. شاید هم نمـی‌آمد و من آن وقت گمان کردم کـه مـی‌آید. او هم نشست کنار پدرش و با ولع سیب و موزهایی کـه بابا بهش داد را خورد. ترک بودند و با هم ترکی صحبت مـی‌د. باباهه بـه من موز نداد، شاید چون مـی‌دانست من اصفهانی‌ام و معده‌ام تعجب مـی‌کند. بعدش یک کمـی بـه نظام فحش داد و شب جمعه‌ای آمرزشی خواست به منظور روح شاهِ خدابیـامرز. چیزی کـه دلم را لرزاند نوجوانش بود. نوجوان یعنیی کـه عرصه‌های زیـادی دارد به منظور عمل وی کـه مـی‌تواند بشود بهترین آدم جهان و جهانی را متحول کند. هم مـی‌تواند توی این دنیـا برود که تا جایی کـه عرب نی‌ انداخت. و چه جبرهایی دورِ او را احاطه کرده بود. فرزند یک کارگر شـهرداری بودن و شاید مدرسه نرفتن و بیداری‌های نیمـه شب و ... و ... گفتم کارم نوشتن است. گفت:

- بعد شما روزنامـه‌ها را چاپ مـی‌کنید؟

- نـه همـه‌شان را بلکه بعضی‌هاشان را...

دلم مـی‌خواست بیشتر بمانم اما ترسیدم صاحب‌خانـه بیـاید خرمان را بگیرد کـه این موقعِ شب داری چه کار مـی‌کنی؟ ترسیدم. بله جبرهایی توی زندگی هست.

نگاه کـه کردم بـه خاطراتِ قبلی‌ام دیدم کـه اووه. چند وقت هست چیزی ننوشته‌ام و حالا دلم خیلی گرفته هست به خاطر این ننوشتن. آخر این‌جا قم هست و خاطراتی کـه که درون اینجا نوشته مـی‌شود بهتر هست درست و کامل نوشته شود. درست و بهتر و کامل و از این چیزها....

 

دیدار با آقایـان محدثی، سبحانی، سیدذاکر و چندتای دیگر

دیروز با هادی کاظمـی از معصومـیه بیرون آمدیم و رفتیم توی اتوبوس کـه بگو کی را تویِ اتوبوس دیدیم. حضرت جواد محدثی. لابه‌لای جمعیت تپیده بود و ما هم تصمـیم گرفتیم برویم و با حضرتش نزدیکی کنیم. یعنی اولش نمـی‌خواستیم اما او کنار ما بود. یک روزنامـه و یک کتاب دستش بود. بعد جا خالی شد و برایش جا باز د کـه رفت نشست روی صندلی‌ای کـه روبروی خانم‌ها بود. چشم توی خانم‌ها نینداخت. اما ساکت و آرام بود. ساکت و آرام نشسته بود و در فکر بود. بعد یکدفعه هادی کاظمـی سر سرش را خم کرد و یکباره سئوال کرد:

- حاج‌آقا از کی نوشتن را شروع کرده‌اید؟

حاج‌آقای محدثی حیران ماند کـه این بابا از کجا پیداش شد. اما آرامش خودش را حفظ کرد و گفت: «از ده سالگی»

هادی کـه ول‌کن معامله نبود، گفت: «راه بهتر نوشتن چیـه؟»

حاجی سرش را این‌ور و آن‌ور تکان داد و نـه زیـاد بلند و نـه زیـاد محکم گفت: « من مـی‌خوام پیـاده بشم. همـین‌جاها من پیـاده مـی‌شم.» بعد پا شد و به هادی گفت: « همـین کلاس‌ها را برید. کلاس‌های نویسندگی...» بعد ایستاد. قدش بد نبود. بلند بود و لذت بردم از اینکه دیدمش. بعد پیـاده شد. بـه هادی گفتم: «باید زودتر سرِ حرف را باز مـی‌کردی»

 

دیدار با آیت‌الله سبحانی

نماز کـه تمام شد پاشدم رفتم جلو که تا حضرت آیت‌الله سبحانی را نظاره کنم. دوتا محافظ داشت. همچین هم دورش شلوغ نبود. یک آخوند بود کـه سئوال داشت. یک آدم بود کـه قرآن آورده بود و مـی‌خواست استخاره د. من هم زل زده بودم بـه ایشان. کـه ایشان هم یک نگاه خاصی بهم انداخت. دوبار این نگاه را انداخت و بعدش راه افتاد و رفت. از دری خارج شد کـه مخصوص مراجع و روحانیون و این چیزها بود و من ایستادم بـه تماشا. که تا کاملا رفت بیرون و سوار ماشین شد. یک نفر روستایی ایستاده بود و کاری با ایشان داشت. اما نمـی‌دانم چرا کاری نکرد. یعنی روش نشد؟ نمـی‌دانم. بـه محافظش گفت. محافظ گفت: «فردا.» گفت: «فردا کـه هستی؟» گفت: «آره.» گفت: «پس فردا بیـا» گفت: «باشـه» بعد او هم مثل من حاج‌آقای سبحانی را نظاره کرد کـه داشت مـی‌رفت و همـین‌طور نگاه و نگاه و گذاشت کـه برود. رفت من رفتم ببینم کـه این درِ مخصوص مراجع بـه کجا باز مـی‌شود و به قولی راه دررو‌اش کجاست؟ کـه دیدم کـه بعله پشتِ بازار هست و اگر آدم از این طرف برسد زودتر مـی‌رسد چارمردان. نـه تنـها من این فکر را کردم. بلکه یک آخوند دیگری هم این فکر را کرد. آخوندی کـه عبای قهوه‌ای رنگ داشت و مـی‌خواست از درون برود بیرون. اما آن مرد روستایی نمـی‌گذاشت آخوند بیرون برود. دستش را گرفته بود بـه دستگیره و برنمـی‌داشت. حاج‌آقا چندباری رفت جلو اما دید کـه راه نمـی‌دهد. گفت:« بذار برم» گفت: «نـه» بعد مشغول دیدن توی کوچه شد. گفت: « بابا بذار برم» گفت: « نمـی‌بینی نوشته مخصوص مراجع» آخوند گفت: «حرام کـه نیست» مرد روستایی گفت: «حاج‌آقا اگه شما رعایت نکنی دیگه از بقیـه چه انتظاری داری؟» حالا اگر همـین آخوند رفته بود دهشان کلی بهش عزت و احترام مـی‌گذاشت‌ها من خنده‌ام گرفته بود و برگشتم کـه بروم جایِ دیگری. اما چند قدم کـه رفتم رویم را چرخاندم و دیدم کـه حاج‌آقا رد شده. اما ندانستم کـه مردِ روستایی کوتاه آمده یـا حاج‌آقا غلبه کرده بر او... من کار داشتم چون مـی‌خواستم بروم جای دیگری...

آن جایِ دیگر بیرون از حرم بود. ابرها داشتند مـی‌آمدند جلویِ آفتاب و من عجیب این هوا را دوست دارم. از حرم آمدم بیرون. پل آهنچی با چاک‌های منظم کـه پناهِ همـیشگی دست‌فروش‌هاست مرا بـه خود فراخواند. از مـیانِ دو سفره‌فروش‌ گذشتم. قیمت‌شان خوب بود. یک دمپایی‌فروش هم بود. پیرمردی توی یکی از این چاک‌ها زیرِ آفتاب تکیـه داده بود بـه دیواره‌ی پل و پاهاش را دراز کرده بود. نفهمـیدم مدام زیرِچه مـی‌گوید اما فرفره‌ای آهنی داخل یک لوله مـی‌چرخاند و مـی‌فروخت. یک تکه مقوای کوچک زده بود زیرِ کلاهِ پشمـی‌اش که تا سدی برابر برخوردِ آفتاب باشد با چشم‌ها. رد شدم. صدمتر پایین‌تر، درون هوایِ گرم ابری، یک هلالی. آدرسِ حسین را درست آمده بودم. درست بود، سردرش نوشته بود قبر کربلایی کاظمِ ساروقی و عکسش هم بود. و زیرش نوشته بود مرده‌هاتان را اینجا دفن نکنید. کـه اگر از این خبط‌ها مرتکب شدید طبق قانون باهاتان برخورد مـی‌شود. کربلایی کاظم، شخصیت موردِ علاقه‌ی علیرضا عربی. علیرضا مـی‌گفت اوی بود کـه به هرچه مـی‌دانست عمل مـی‌کرد. دوستش داشتم. توی قم هم یک موسسه بـه نامش زده‌اند، برود خوش باشد. اما من انگار دیگری را مـی‌جستم.

برِ خیـابان، هنوز وارد نشده‌ بودم، یک فروشگاه سی‌دی‌ها و نواهای مذهبی بود و اینجا مذهب یعنی مداحی، یعنی مداحی‌های علیمـی، مداحی‌های هلالی، یعنی مداحی‌هایِ شورانگیز ذاکر. انگار درست آمده بودم. درستِ درست. ذاکر... همان کـه از پی‌اش آمده بودم. دلم نمـی‌تپید اما غمِ خاصی گرفته بودش. یک قبرستان نزدیکِ حرم. قدم گذاشتم داخل. حالا دیگر همـه‌ی آفتاب رفته بود پشتِ ابر... حالا دیگر من بود و یک منطقه‌‌ی وسیع صاف... کمـی از قبرها بالا آمده بود. بیشترشان پیوند دیرینـه‌ای با سنگ‌فرش‌های قبرستان داشتند و بی‌زحمت مـی‌توانستی بدوی توی قبرستان... و گله بـه گله درخت... درخت‌هایی کـه اگر نبود مـی‌توانستی که تا تهِ قبرستان را ببینی. آرام شدم. جدا شدم از همـهمـه‌ی خیـابان. چشم گرداندم. سمتِ راستم و پسری را دیدم، خلوت کرده بودند، توی قبرستان درون مـیان اهالی دیـارِ باقی. خوب موقعی آمده بودند. سرِ ظهر بود وی درون قبرستان نبود. مگر تک و توکی. باوری نبود. قبرستانِ دنجی نزدیک حرم. نزدیک هیـاهو‌ی زائران و مجاورانِ حضرت معصومـه. بادی وزید... بطری‌های خالی آب قل خورد. یک جا نوشته بود قبر رسول‌ترک و روبرویم باز تابلویی بود کـه نوشته بود قبر کربلایی‌کاظم و جهتش را بـه سمتِ چپ نشان داده بود و زیرش روی رنگ‌های تابلوی کربلایی‌کاظم با یک تیزی کنده بودند قبرِ سید ذاکر

«مـی‌خوام امشبو بخونم واستون از سر احساس

که چرا هرکی گرفتار، مـیشـه مـیاد پیش عباس، مـیشـه مـیاد پیش عباس...

مگه عیسی پورِ مریم بـه مسیحی مقتدا نیست

مگه موسی پور عمران بـه  خلیلی رهنما نیست

مگه زرتشتی و بودا واسه آتیش نمـی‌مـیرن

پس چرا حاجتاشان رو از آقایِ ما مـی‌گیرن»

و باز هم کنارش یکی دیگر اما همـه‌اش تبلیغاتِ غیررسمـی... اما مؤثر... پیش‌تر رفتم. گمان نمـی‌بردم. ته‌اش ناپیدا بود و من تشنـه‌ی این‌طور جاها. زنی نشسته بود روی یک سکو و نمـی‌دانم به منظور چی. تنـها بود. نـه فاتحه‌ای نـه چیزی... دورتا دور قبرستان را اتاق‌های همـه متروک ساخته بودند کـه نشانـه‌ای بود از حیـاتِ پیشین‌اش اما حالا ساکت و تنـها، عین قبرهای قبرستان و عینِ مرده‌های توی قبرها و یکی از قبرها را خواندم. تعزیـه‌خوان بود. گذشتم... و یـافتم قبر کربلایی‌کاظم را. از دور معلوم بود. با چندتا تابلو و نشانـه و عو از این چیزها... اما من گمشده‌ام دیگری بود. اما قرآنِ توی ‌اش و عمل بـه دانسته‌هایش احترامم را برمـی‌انگیخت. جلوتر رفتم. درون بسته بود. با خود گفتم حتم دری، پنجره‌ای، ی به منظور ورود دارد. اما نداشت. هیچ نداشت. یک دور طواف دور قبر کربلایی‌کاظم، اما نـه... بسته بود...

اما نـه... گمشده‌ام را حتما مـی‌جستم. بـه کجا بایست مـی‌رفتم؟ چرخیدم. دور و اطرافم را نگریستم شاید نشانـه‌‌ای، دلیلی، برهانی، راهنمایی... نـه نبود... و قبرستان بی‌انتها... ناگاه چشمم افتاد بـه یک نوشته... پنجاه متری قبر کربلایی‌کاظم، قبر رسولِ ترک. باخود گفتم که تا اینجا کـه آمده‌ام بروم او را هم زیـارت کنم. قبرش را... رفتم. و چشمانم جستجوکنان ذاکر... چشمم بـه جلو بود... سرپایین انداختم. سیدمحمدجواد ذاکر... ایستادم. چه آرامگاه خوشگلی هم بود. بی‌اختیـار اشک آمد توی چشمانم و درست بی‌اختیـار اشک سرازیر شد و پایین آمد و بی‌اختیـار نشستم و دست گذاشتم بـه قبرش و بوسیدم سنگ زرد قبرش را... گل‌هایی روی قبر بود و من گل‌ها را کنار زدم که تا کامل‌تر بتوانم بخوانم. سیدمحمدجوادذاکر طباطبایی...

یـا حسین غریب مادر

تویی اربابِ دل من

یـه گوشـه چشمِ تو بسه

واسه حل مشکل من

آخرش مـیاد یـه روزی

روچشام قدم مـی‌ذاری... و من حیران همـین بودم. مـی‌اندیشیدم بـه این کـه آیـا امام حسین آخرش، آخر همـه‌ی این قصه‌ها روی چشم‌های ذاکر قدم گذاشت؟

یـه روزی مـیاد آقاجون کـه منم سگ تو باشم

چشمام موقع مرگم زیرپات گذاشته باشم

دلِ من عاشق مـی‌مونـه

دائم از شما مـی‌خونـه

منو مـی‌شناسی آقاجون

من همونم اون دیوونـه...

آیـا امام حسین او را شناخت توی آن دنیـا. بعد این همـه خواندن. هرچند اشتباه... هرچند بدعت‌آمـیز... حالا چطور است... حالا راحت هست یـا نـه؟ گرفتارِ اعمالش...

اونی کـه تنـهای تنـهاست

دلش از همـه بریده

اونی کـه واسه یـه بار هم

قبرِ آقاش رو ندیده...

همـه‌ی مردم دنیـا

ما رو مـی‌خونند دیوونـه

آره ما دیوونـه هستیم، بی‌خیـال این زمونـه...

دل کندن سخت بود. از قبر ذاکر جدا شدن برایم سخت بود. اما نـه حتما مـی‌رفتم. یک‌بار دیگر خم شدم و بوسیدم قبرش را. با خودم گفتم قربانِ شور و اشتیـاقت. قربانِ شوری کـه توی صدایت موج مـی‌زند. قربان از تهِ دل خواندنت و قربان اینکه همـه‌ی وجودت را مـی‌گذاشتی توی صدایت... رحمت خدا برسد بـه جانت، اگر گناهی داری خدا ازت درگذرد... خدا مرتبه‌ات را ببرد بالا...

و پاشدم. یک آخوند بود با دوتا بچه‌اش کـه بعد از من آمدند بالا سرِ قبرش. نمـی‌دانم از اینکه دیدند من این قدر با ذاکر خودمانی نشسته‌ام آمدند یـا نـه، برنامـه‌ریزانـه...

و از این قبرستان حتما درمـی‌آمدم. و پسر هنوز مشغول بودند و بی‌خیـال این زمانـه. دلم مـی‌خواست که تا تهِ قبرستان را بروم. اما فرصت نبود. حتما مـی‌رفتم خانـه. زمان‌های دیگر انشاالله. دم درون قبرستان پیرمردی برایم دست تکان داد و من هم برایش. بیرون آمدم و باز غرق شدم درون شلوغی و همـهمـه‌ی آدم‌ها... رویِ شیشـه‌ی مغازه‌ی بغلی زده بود فلش و رم پر مـی‌شود. کـه تردید کردم. توی این فاصله اسم قبرستان را دیدم. قبرستان نو. بعد رفتم توی مغازه و گفتم فیلم هم از ذاکر دارید؟ گفت نـه. انگار افغانی بود و درآمدم...

پلِ آهنچی شلوغ‌تر شده بود. زنی خسته بساطِ فروشِ کیک و تی‌تاپ‌هاش را پهن مـی‌کرد. یک صندلی به منظور نشستن‌اش آورده بود و تا رسید بـه یکی از چاک‌ها کارتنِ تی‌تاپ‌ها را ولو کرد روی زمـین. انگار بارش زیـاد اذیتش کرده باشد. و بعد چادرش را گرفت بـه دهانش و نشست منتظر مشتری‌ها... پیرمردی توی یکی از این چاک‌ها زیرِ آفتاب تکیـه داده بود بـه دیواره‌ی پل و پاهاش را دراز کرده بود. نفهمـیدم مدام زیرِچه مـی‌گوید اما فرفره‌ای آهنی داخل یک لوله مـی‌چرخاند و مـی‌فروخت. یک تکه مقوای کوچک زده بود زیرِ کلاهِ پشمـی‌اش که تا سدی برابر برخوردِ آفتاب باشد با چشم‌ها. هوا با اینکه ابری بود و گرفته اما گرمای خودش را هم داشت.

شب کـه آمدم خانـه، حسین گفت

- قبرِ شریعتمداری هم بود، نرفتی؟

- نـه

و انگار باز هم حتما بروم به منظور دیدن شریعتمداری. عالمـی(؟) کـه مقابل امام ایستاد.

درست همـین امشب مراسم سالگردِ عروج سیدمحمدجواد ذاکر طباطبایی است.


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۲/۱۵ساعت ۱:۷ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
مرحبا طایر فرخ‌پی فرخنده‌پیـام

مرحبا طایر فرخ‌پی فرخنده‌پیـام

1

استاد آمد. چشم گرداندم که تا ببینمش. خودش بود، جناب معماریـانی. وارد شد. کمـی مکث. نشستن درون جایی که تا بچه‌های تشکل‌ها و جدیدالورودهای کـه خواهان جذبشان بودیم ملتفت ورود جنابشان بشوند و بنشینند پای درسش:

-  خب اول من کـه وارد شدم، دیدم شما هر کدوم یک گوشـه‌ای نشستید. هر کدومتون دارید با یکی دیگه بحث مـی‌کنید. باور کنید انرژی گرفتم. یک خوشحالی خاصی آمد تو وجودم...

نگاهش مـی‌کردم و با خود مـی‌گفتم این حرفت هیچ موقع یـادم نمـی‌رود و هنوز یـادم نرفته کـه نرفته... آخر آن اردو، آخرین اردویِ دانشجویی‌ام بود. من داشتم از منبع انرژی خداحافظی مـی‌کردم و جملاتش را بـه حافظه‌ی بلندمدت‌ام مـی‌سپردم...

 

2

-  بچه‌ها حکم چیـه؟

- تک خال‌ات را رو کن

- نـه بذار برا دستِ آخر

- چیـه وضعت بد شده سیگارای ارزون مـی‌کشی؟

- نـه بابا مـی‌خوام وطنی باشـه...

و ما داشتیم نظاره‌شان مـی‌کردیم. پنج شش نفر جوان. کـه بعضی‌شان هنوز بی‌ریش و قلیـان و سیگارشان بـه راه. بـه دوستم گفتم:

- خوششون است‌ها؟

گفت:

- یـادت باشـه کنارِ هر خوشی‌ای یک سختی، یک فشار هست... الان این جوان‌ها خوشند اما فشارش بـه خانواده‌شان مـیاد...

و من باز هم جملاتش را بـه حافظه‌ی بلندمدت‌ام مـی‌سپردم و با خودم تکرار مـی‌کردم به منظور هر راحتی،ی حتما زیر بار سختی‌هایی برود...

3

اذان و تردید ما. زمان کـه سریع مـی‌گذشت و اتوبوس کـه کند و سنگین بود و تردید کـه در ما نفوذ مـی‌کرد و نفوذ و نفوذ...

- چه کنیم؟

حاجی گفت:

- پیـاده مـی‌شیم

گفتم:

- بـه نمازِ حرم نمـی‌رسیم.

گفت:

- همـین جا پیـاده شو

پا شدم. حاجی زودتر راه افتاده بود. پول تو دستش بود و من هم کـه اصفهانی. اصفهانی و پول دادن؟ پرسان شدیم کـه مسجد کجاست؟ نشانمان دادند: مسجد خلوت بود و هر به منظور خودش، بـه نماز ایستاده بود. دلسرد شدیم. حاج‌آقا نمـی‌آید. حاجی گفت:

- بریم یـه مسجد دیگه

دویدیم و رسیدیم البته بـه قنوت نمازِ مغرب. مسجد از دور شکل امامزاده بود و شلوغ. بیست سی‌تای دیگر مـی‌آمدند مـهرهای جانمازش تمام مـی‌شد. آن قدر سخت بود مـهر برداشتن کـه نگو. یعنی صف نماز بود و نمـی‌شد دستت را دراز کنی و با هر والذاریـاتی بود یک جوری دست دراز کردیم به منظور مـهر برداشتن که: «ال.......له اک.......بر، سبحا... ن.... ا.... لله..» و همـه رفتند رکوع، نرسیدیم...آه. انگار فضای این مسجد کمـی متفاوت است. بین دو نماز این را بـه حاجی گفتم و با چشم‌هام فضای مسجد را کاویدم. همـه جا گله بـه گله ‌پر از نوجوان، عقب، جلو، دست راست، دست چپ و با صورت‌های قمـی، افغانی و ترکی و ... گفتم:

- اینجا یـه کانون داره

حاجی سرش را تکان داد. اضافه کردم:

- حتما یـه چیزی داره

حاجی باز سرش را تکان داد. زدم بـه زانوی نفر پشتِ سری‌ام کـه یک نوجوانِ قهوه‌ا‌ی‌پوش بود:

- اینجا کانون داره

- آره

و خوشحال بودم. ذوق کرده بودم. منبعِ انرژی: فول پاور انرجی. که تا حالا این‌قدر نوجوان توی مسجد یکجا ندیده بودم؟ نـه! دیده بودم اما کم. بگو توی مسجدِ قدس اصفهان یـا مسجدِ صنعتگرانِ مشـهد( این را از توی مستند جنابِ عرب بـه اسم کدام مسجد) ... و اکنون درون مسجدِ محمودیـه‌ی قم و این جمع شدن بی‌ فشار و بی زحمت ممکن نیست... برخی از نوجوان‌ها رو ‌شان زده بودند خادمِ مسجد. یکی‌شان ایستاده بود دمِ درون و از این پشمک‌های رنگی حرم(که خادم‌ها دارند) بـه دستش بود. از نوجوان بغلیم پرسیدم «اینجا دعای کمـیل هم هست؟»

گفت: «آره»

کمـی فکر کردم با خودم. بعدش دوباره پرسیدم:

- بلافاصه بعد نماز مـی‌خونند یـا نـه کش و قوس داره؟

‌- نـه زود مـی‌خونند

به حاجی چشم دوختم. حاجی گفت:

- بریم؟

و من باز تو صورتش نگاه کردم.

- بریم حرم دیگه...

- من نمـی‌آم. من همـین‌جا دعا مـی‌خونم

- دعایِ حرم دیر شروع مـیشـه‌ها

- نـه. من نمـیام. ببخشیدها. دلم اینجاست. اگرم بیـام دلم اینجاست.

یک نفرشان قرآن‌ها را پخش کرد، یک نفر دعاهای کمـیل را و دعا را کـه خواند؟ مسئول برگزاری این هفته‌ی دعای کمـیل. یکی از همان‌ها. حرفه‌ای نبود و بدونِ لحنِ مداح‌های خاص مـی‌خواند و من نیز تو حالِ خودم بودم و بعد پذیرایی و بعد شربت و بعدِ دعا شلوغ پلوغ و از این ور برو آن ور و دفترها را بیـاور و نشستن پای جلسه هفتگی کـه باید گزارشِ کارهای هفته را بدهی و من همـه‌ی این‌ها را از دور مـی‌دیدم... کمـی نشستم و در جلسه‌شان دقیق شدم... و بعد پاشدم و آمدم و یکی از چیزهایی کـه شاید توی قمِ بـه این بزرگی با انواع و اقسام جلسات حتما به ذهن بسپارم همـین باشد...

 

( دوست و هم‌اتاقی عزیز جناب محمدحسین مؤذن هم وبلاگ زده‌اند بـه اسم خرقه. وقتی کـه مـی‌خواست اسم به منظور وبلاگش انتخاب کند بـه یک دیوانِ حافظِ شیرازی که خطش نستعلیق هست و اصول نستعلیق را رعایت نکرده و چاپِ سالِ ۷۸‌اش بـه ۱۸۰۰ تومان است، تفأل زد:

- ای حافظِ شیرازی تو داننده‌ی هر رازی، بر ما بگشا

بعد چندتا ورق زد. اول اسمش را مـی‌خواست بهلد پشمـینـه اما بعد پشیمان شد.)

 


برچسب‌ها: خاطرات, یـادداشت
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۲/۰۱ساعت ۷:۳۲ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
قم نوشت

قم نوشت

این جا خیلی چیزها پسوند قم مـی گیرد. از جمله قمرود، قمرایـانـه و ... خب چه اشکال دارد نوشته های ما هم پسوند قم بگیرد.

91-1-19

من یک قمـی‌ام. من یک قمـی‌ام؟ من کی‌ام؟ معنای این زندگی چیست؟ معنای این دنیـا چیست؟ معنای این رفتن و آمدن‌ها، این چرخیدن و جستن‌ها چیست؟ من یک قمـی‌ام؟ پنداری دارم شعر مـی‌گویم. امروز هم راه افتادیم و رفتیم با حسین موذن و چرخیدیم و چرخیدیم درون خیـابان‌های قم و ظهر سر نماز درست کمـیلی بهم زنگ زد کـه با یک نشریـه صحبت کرده‌ام کـه تو را بپذیرند و از این قبیل. آه از این زندگی. آه از این دنیـا. خدایـا تو خودت شاهد باش امـیدهایی کـه در دلم مـی‌آید و مـی‌رود. ناامـیدی‌هایی کـه در دلم مـی‌‌آید و مـی‌رود. آه ای دنیـا. آه ای زندگی. قبرستان شیخان. بیست متری‌ها و پانزده متری‌ها. ده متری‌ها و 24 متری‌ها. کتاب‌ها و انتشاراتی‌ها. من الان کجا هستم؟ من درون ام القرای جهان اسلامم؟ و این جا قم هست و این ‌جا شـهری هست که درون هرکوچه پس‌کوچه‌اش یک تمدن نـهفته است؟ نـه بابا. نمـی‌دانم. این حوزه‌ علمـیه هست با همـه‌ی خوبی‌ها و نواقصش؟ و این مرد کیست کـه این خانـه‌ی 150 متری را بـه بهای اندکی مـی‌خواهد بـه ما اجاره بدهد، با یک مـیلیون پیش و 210 هزار تومان اجاره. بـه راستی این مرد کیست و از کجا پیدایش شده؟ سبیل هیتلری و لهجه‌ی ترکی و خانـه درست بعد گذر شاه حمزه و ما حیران کـه بگیریم یـا نگیرم و فکر و فکر و فکر و بحث و بحث و بحث و .... کـه حالا مـی‌خواهی چه ی بعد این همـه گشتن؟ با یک مـیلیون پیش و دویست اجاره هیچ‌جا خانـه‌ای بـه این بزرگی بهتان نمـی‌دهند و ما؟ که تا مرز راضی شدن رفتیم. که تا مرز تسلیم شدن. خانـه‌ای بزرگ درون شاه حمزه درون جایی دنج و پشتِ بازار و کنارش یک پارکِ کوچک کـه از این قمِ بدون پارک همـین هم غنیمت هست و ... آه و ناگاه پرسیدن کـه آب و برق و گاز و ... این‌ها چه مـی‌شود؟ مشترک است. مشترک هست با خانواده‌ی چهار نفره‌ی بالایی کـه شما یک سومش را حتما بدهید. و حیرت و تعجب. از طرفی دل بـه ماندن راضی هست و از طرفی هزینـه. نـه بیـا برویم همان خانـه‌ی صد و بیست‌هزارتومان با یک مـیلیون اجاره‌ای خودمان. بیـا برویم. بیـا. حالا کمـی صبر کن. شاید بشود یک جوری راضیش کنیم. حالا کمـی صبر کن. اما نـه. و زنگ و زنگ و زنگ و از حاجی‌مـیرزایی بـه ما پیـام مـی‌رسد کـه عیب ندارد، هر چیز کـه مـی‌خواهید انجام بدهید. و از ما کـه ای آقا، هم حتما فکرِ موتورسیکلت حاجی را یم، هم فکر مرغ‌هایی کـه حسین مـی‌خواهد بیـاورد و هم فکر چیزهای دیگر. عقلِ یک اصفهانی و عقل یک شیرازی را روی هم مـی‌ریزیم. نـه حتما بیش از دخلمان کـه هنوز هیچ هست خرج بتراشیم. چو دخلت نیست خرج آهسته تر کن کـه مـی‌خوانند ملاحان سرودی اگر باران نبارد و از این حرف‌ها بـه سالی دجله گردد خشک رودی. ما هنوز جا نیفتاده‌ایم درون قم. حتما چندبار دیگر خیـابان‌های قم را بچرخیم که تا جا بیـافتیم: باجک و چهارمردان و بیست‌متری‌ها و پانزده‌متری‌ها و عمار یـاسر و سمـیه و ... این جا قم است، ام القرای جهان اسلام. جایی کـه وفور روحانی درون آن بیداد مـی‌کند. و ما هنوز سرگردانیم. بـه مجرد خانـه نمـی‌دهند و تازه یکی از برکات زن استاندن را مـی‌فهمـیم.

شب خسته و کوفته از راه رفتنِ زیـادی بازمـی‌گردیم خانـه. خانـه؟ نـه اتاق. اتاق پیش دوستان افاغنـه. پیش سید ریز کوچک کـه تو تهران بـه دنیـا آمده. آخر به منظور چی آمدی بـه این دنیـا؟ یک‌باره فکرِ مرگ او را بـه خود آورده. بـه خود آورده کـه هر لحظه من حتما آماده‌ی مرگ باشم و بهترین کار موقع مرگ چیست؟ طلبگی و حالا طلبه است. البته چون دیپلم ندارد و سیکل هم ندارد و خیلی چیزهای دیگر او را طلبه بـه حساب نیـاورده‌اند. به منظور همـین هم مجبور شده آزاد باشد. آزادِ از شـهریـه، آزاد از حجره و یک خانـه؟ یک اتاق بگیرد درون نیروگاه بـه شصت هزارتومان و سیصد تومان پیش. درس مـی‌خواهد بخواند، درسِ حوزه و هدفش جز این نیست. اینجا غیر از منِ اصفهانی و حسین شیرازی و یک بچه‌ی کوچک کـه هنوز سوم راهنمایی هست اما به منظور طلبگی آمده

91-1-22

صبح حسین ساعت هفت من را بیدار کرد کـه صبحانـه بخوریم. اما من هنوز خسته‌ام و خوابم مـی‌آید. دلم هم نمـی‌خواهد کـه بخوابم. دوست ندارم. آخر من قم آمده‌‌ام.... صبر کن ببینم. واقعا تو قم آمده‌ای ؟ یعنی تو را قم نیـاورده‌اند؟ این سئوالِ مـهمـی است. بعد همـه‌ی حرف‌های دیشبِ یـاسر کـه امروز مـی‌خواهی برشش یـادت رفت؟ گفته بود شما را دعوت کرده‌اند بـه قم. گفته بود شما را با همـه‌ی تجددها و تجددمآبی‌ها بـه قم آورده‌اند. من خودم نیـامده‌ام. بعد ما را آورده‌اند و چرا این طوریم؟ این قدر آواره و بی‌کس. غصه نخور. این تنـهایی هم به منظور خودش حکمتی دارد. حتما یـادت هست آن وقت کـه عجب دنیـایی بود. عجب زندگی‌ای بود. خدایـا تو خودت بـه داد من برس. خودت راه درست را نشانم بده... و بعله دیشب ما رفتیم پایِ معامله با تکیـه بـه یک مـیلیون جنابِ مـیرزایی و با قرص و قایمـی حسینِ مؤذن و با شکِ من و من پذیرفته بودم کـه اشکال ندارد کـه راهش دور است. راهش دور هست که دور است. 6 ماه است. این شش ماه را تحمل مـی‌کنیم و بعدش بـه امان خدا مـی‌رویم پیِ کارمان. مـی‌رویم پی زندگی‌مان بعد از 6 ماه. بعد از اینکه از دست این خانـه‌ی درون فلکه‌ی پلیس راحت شدیم و بعد از اینکه گفتیم بـه این خانـه‌ای کـه الانـهستیم کـه مـی‌رویم و مـی‌رویم. اولش گفته بودیم جمعه و حالا امروز سه‌شنبه هست و فردا چهارشنبه و پسِ آن فردا بشود پنج‌شنبه و به همـین سادگی روزها بگذرد و بگذرد و بگذرد و تا 6 ماه سرآید. اما ناگاه این آقای صاحب‌خانـه زد زیرش. یعنی نزد زیرش. یعنی ما تو ذهنمان 6 ماه بود اما گفت کـه نـه، من یک ساله اجاره مـی‌دهم نـه کمتر از آن و اگر زودتر خواستید بروید که تا وقتی کـه مستأجرِ جدید بیـاورید حتما کرایـه‌اش را بدهید. ماندیم. اولش آمد کنارمان نشست. با پسرش. من با خودم گفتم پسرش آمده چکار؟ پسرش را دیروز دیده بودیم. از وایممـی‌گفت کـه وایمبگیرید به منظور اینترنت و از این قبیل. خب آمده بود دیگر. کاریش نمـی‌شد کرد. پسرش آمده بود و دیگر هرچه سنگ داشتیم حتما با هم وامـی‌کندیم. صاحب‌ِ خانـه از کربلا آمده بود و من دوست داشتم بوسش کنم اما هیکلش بزرگ بود و ریش‌هایش را زده بود و موها همـه سفید. هیکل داشت. کنارِ من نشست و بنگاهِ رضویـه باهاش خوش و بش کرد. گفت: «بی‌خبر مـی‌روید کربلا؟» اما نمـی‌دانم چیزی گفت یـا نـه. یـادم رفت یک چیزی گفت اما یـادم رفت. بعد رو کرد بـه ما. گفت من از همـین الان شرایط را برایتان بگویم. « اول اینکه ماشین دارید یـا نـه؟ گفتیم نـه. حسین موذن رو کرد بهش و گفت:

- ما یک موتور داریم و مـی‌خواهیم بیـاوریمش توی حیـاط. آقای یزدانی گفت: «پس آروم بایدببریدش تو. خاموشش کنید و بعدش ببریدش تو. .. این از این. اما حواستان باشد حتما شئونات را رعایت کنید. من باهاتان صریح باشم.» این حرف‌ها را کـه مـی‌زد هی دست من را مـی‌گرفت. انگاری کـه بخواهد بـه آدم چیزی را تحمـیل کند. ( البته باز هم شاید برویم آنجا اما خب من سعی مـی‌کنم نظر واقعی خودم را منعکنم). « ببین اون آدم‌های قبلی برداشتند زنِ نامحرم با خودشان آوردند خانـه. شما از این کارها نباید ید.» ما گفتیم شما خیـالتان جمع باشد. « نـه من از حالا گفته باشم کـه بدانید» هی دستش را مـی‌گرفت بـه بازوی من و فشار مـی‌داد. گفت: « خب برویم سر کرایـه، کرایـه ییم با صد و بیست و یـا یک با صدو پنجاه» این جا بود کـه صدای اعتراض ما برخاست « نـه دیگه. یک مـیلیون بگیر با صد و بیست. دیگه واقعا زیـاده. راهش هم دوره» پسرِ صاحب خانـه آمد وسط مـیدان. از حسین مؤذن پرسید تو کجایی؟ حسین گفت دانشگاه پیـام نور. از من هم پرسید من هم جوابش را دادم کـه هنوز جایم معین نشده. او مـی‌خواست یک جورهایی معامله را بچسباند. اما پدر روی حرفش قرص و قایم ایستاده بود: « همـین کـه گفتم. شش ماه هم نمـی‌دم، یکساله، بعدش هم کرایـه همان کـه عرض کردم. یک پیش با صد و پنجاه هزار تومان یـا ییم پیش با صد و بیست هزار تومان» همـین. اما معامله‌مان نشد. آن‌ها خداحافظی د و رفتند. من بـه حسین مـی‌گفتم: « یکساله خیلی بده. شش ماهه خوبه. بابا ممکن هست تا شش ماه دیگر هزار جور اتفاق بیفتد. تازه جاش هم کـه خوب نیست. دوره و ... » بیرون آمدیم  و از جورِ زمان و کج‌مداری چرخ کج‌مدار فغانمان بـه هوا بود و هزار چیز دیگر و راه افتادیم کـه برویم. این همـه مدت کـه ما نشسته بودیم تو بنگاه آقا سیدِ رضویـه و چندبار بـه خاطر ما رو زده بود و از این حرف‌ها، آن یک صاحبخانـه هم بود. همان کـه مـی‌خواست یک مـیلیون و دویست بهمان کرایـه بدهد کـه بعدش بهمان گفت یک مـیلیون و دویست و سی و بعدش گفت یک مـیلیون و دویست ده و ... تو خیـابان عمار یـاسر کـه بهش زنگ زدیم، یعنی بـه سید کـه بهش بگو آقا بـه ما یک و دویست بدهد و زحمتش را سید کشید و نداد. کمـی نشستیم تو خیـابان. بـه سیدسرکشی زنگ زدم کـه یک خانـه‌ی دیگر هم کـه توی دانیـال بود را ببینیم و از این قبیل. توی دانیـال. اما گفت کـه آن نسبت بـه حرم خیلی دوره و از این حرف‌ها. تو زنبیل آباد هست با تاکسی دو کورس هست و گران مـی‌شود. کلی با هم حرف زدیم. کلی با هم فکر کردیم. اما سرآخر بـه نتیجه‌ای کـه رسیدیم این بود. برگردیم و آن را قرارداد ببندیم. بارها تو راه خواستیم برگردیم اما دیدیم کـه چاره‌ای نداریم. رفتیم بـه سمت حرم. دوباره از مـیانـه‌ی راه برگشتیم. دوباره پیـاده برگشتیم. پرنده‌ها را دیدیم. فنچ‌ها را دیدیم و بعدش قناری‌ها را دیدیم. کفترهای تزیینی و بعد برگشتیم پیشِ رضویـه. سرش ماشالله شلوغ بود. گفت کـه چیکار کردید؟ گفتیم هیچی. بگو همان یک مـیلیون و صد و بیست. باهاش حرف زد اما بـه هیچ صراطی راه نمـی‌آمد با مشتری. گفت کـه تا دوماه همان صد و پنجاه را بدهید و بعد هر وقت پولتان آماده شد ( یعنی پانصد تومان‌تان)  از آن وقت بـه بعد صد و بیست بدهید. ما دیگر دلمان داشت مـی‌رفت. حرفش هم حرف منطقی بود انصافا. الحق و الانصاف حرف درستی بود. اما نمـی‌دانم چطور شد کـه دلِ حسین مؤذن هم زده شد. احساس کردم توی دلش خالی شد. همان وقت یک حاج آقایی کـه خیلی برام آشنا بود توی بنگاهی بود. نشسته بود و دنبال خانـه‌ای مـی‌گشت با سه چهار مـیلیون و صد و پنجاه و از این حرف‌ها. یک باره بلند شد و گفت کـه من پانصد تومان بهتان قرض مـی‌دهم. گفتیم نـه حاج‌آقا. بنگاه رضویـه هم بهمان گفت کـه بیـاید. بیـاید کـه درست شد. یکی خواسته بهتان قرض‌الحسنـه بده. ما گفتیم نـه بابا حاجی خودش دنبال یک خونـه سه چهار مـیلیونیـه بعدش با این وضعیت بیـاد پول بـه ما قرض بده و اصلا حرف ما سر چیز دیگری بود. ما با همان یک مـیلیون و صد و پنجاه مـی‌توانستیم آن جا را اجاره کنیم. هنوز هم مـی‌توانیم و اصلا شاید هم رفتیم آنجا. اما از اینکه از هیچ یک از شرایطش کوتاه نیـامده بود دلمان گرفته بود. نـه شش ماهه بست. نـه از پولِ پیش کوتاه آمد و ... به منظور پانصد تومان پولِ پیش هم یک‌باره بهمان گفت کـه صد و پنجاه مـی‌گیریم. خیلی خوشم آمد از این حاج آقا. خدا انشالله یک خانـه‌ی خوب و درست و درمان بهش بدهد. عجب دنیـایی است. عجب زندگی‌ایست. بـه همـین رحتی این دنیـا مـی‌گذرد و به همـین راحتی ما اینجا سرگردانیم و خبری نیست. دیگر پاشدیم و آمدیم بیرون و کلی حاج‌آقا را دعا کردیم. اما ناراحت هم بودیم. حسین مؤذن دل و دماغ آمدن بـه خانـه‌ی یـاسر را نداشت. من یـاسر را دوست دارم. دلم براش تنگ شده بود. درباره‌ی کار هم مـی‌خواستم باهاش حرف ب. اما حرف نزدم. خلاصه برگشتیم. توی راه بـه یـاسر زنگ زدیم کـه بابا ما داریم مـی‌آییم پیشت. آدرس داد و سوار اتوبوس‌های واحد شدیم و سرِ سمـیه‌ی 10 پیـاده شدیم. حسین مؤذن مـی‌گفت نـه بابا نریم. اگر هم رفتیم اصلا قضیـه خانـه را بهش نگیم. گفتم نـه بابا. من یـاسر را مـی‌شناسم. با ما تعارف ندارد. بالاخره یک کاری مـی‌کنیم. بهش هم گفتیم. گفت فعلا بیـایید خانـه‌ی ما کـه هیچ‌تویش نیست و از این جور حرف‌ها کـه احتمالا امروز برویم پیشش و خدا بـه خیر بگذراند. اصلا شاید خیر و برکتی بوده کـه ما با آن فلکه‌ی پلیسه معامله نکنیم. با اینکه جای خوبی بود و تمـیز بود اما دور بود و گران مـی‌گفت و زندگی هنوز درون جریـان است. شب با حسین مؤذن پیـاده از سمـیه رفتیم دستشویی‌های حرم و بعدش پیـاده آمدیم نیروگاه. جایی کـه وقتی یـاسر اسمش راشنید از تعجب شاخ درآورد و گفت نیروگاه به منظور چه رفته‌اید؟ ما جوابی نداشتیم. یـاسر برایمان خیلی حرف زد، استفاده کردیم ازش. از زندگی درون قم گفت و از اینکه توفیق بوده. تو اتوبوس با حسین موذن یک فکر بـه ذهنمان رسید و آن هم این بود کـه سر شش ماه کـه شد و یک خانـه‌ی خوب کـه جسیتم یک خانم بیـاوریم توی خانـه. کـه حسین مؤذن کلی خندید و نقشـه نقشـه‌ی درستی هست که مجبور بشود ما را از خانـه بیرون د. همان‌طور کـه قبلی‌ها را از خانـه بیرون کرده بود. خب این هم به منظور خودش راهی است.

ش درون ندارد و تا حالا دوبار کـه رفته‌ام سرم خورده بـه تاقش کـه آهنی هست و از این قبیل.

91-1-23

حالا دیگر حتما خودم را به منظور خیلی چیزها آماده کنم. حتما زرنگ باشم و باید از پیوندهای خانوادگی بـه کل ببرَم. دیگر خسته‌ام. از خیلی وقت پیش خسته‌ام. آدم این‌جاآخوندها وکتاب‌ها گم مـی‌شود. از بس آخوند هست و از بس کتاب نوشته‌اند و بازارش از بس داغ هست و از این قبیل. شاید این قم آمدن هم دوای درد من نباشد، شاید هم باشد، مستی‌ هم درد من را دیگر دوا نمـی‌کند و از این حرف‌ها. امروز رفتم توی کیوسک‌های قم و یک اطلاعیـه دیدم از وزارت نفت. استخدامِ وزارت نفت. یک‌هو دلم پرید بـه اصفهان و برگشت بـه همان جا کـه بود. گفتم بروم. بروم کـه ماندن فایده ندارد. اما رفتن هم فایده ندارد. رفتن بـه اصفهان چه دردی را از آدم دوا مـی‌کند. خوشی‌هایش هست. سختی‌هایش هم هست. زندگی همـین است. زندگی. معنای این زندگی چیست؟ هم حالا حسین مؤذن پیـام داد کـه ساعت 6 بنگاه. بعله. عاقبت قرار شد همان خانـه‌ی دور و یکساله‌ی فلکه‌ی پلیس را بـه اجاره بستانیم. بـه همـین سادگی و شاید همـین بشود مـیخ ماندن ما درون قم. البته من هروقت بخواهم مـی‌روم و از همان اصفهان الباقی پول حسین مؤذن و این‌ها را مـی‌دهم یـا خانـه را مـی‌گذاریم به منظور اجاره دوباره و چند نفر دیگر را هم پیدا مـی‌کنیم کـه بیـایند جایِ ما و از شر آن جا خلاص مـی‌شویم. دور هست اما بـه پولِ ما مـی‌خورد. دوست داشتم نزدیک‌تر چیزی مـی‌جستیم اما نجسته‌ایم و خدا بزرگ هست .

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۱/۲۵ساعت ۸:۱۷ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
هفت خان

هفت خان

آن نانوایی کـه یـادتان مـی‌آید؟ همان نانوایی حقیر محله‌ی ما؟ همان کـه درباره‌اش نوشتم «تأثیر طرح عظیم هدفمندی یـارانـه‌ها بر نانوایی حقیر محله‌ی ما» را، بعله همان. آقا یـا خانمـی کـه شما باشی، یک روز کـه من دوباره سوار چرخم شده بودم و داشتم مـی‌رفتم نانوایی دیدم یکی از بچه‌های افغانی توی محله‌ی ما چندتا نان بربری دستش است؟ اِ... این از کجا، آن از کجا؟... چه شده؟ بربری نداشتیم. نگاه کردم بـه بچه‌ی افغانی با دهانِ آب‌افتاده و خواستم تته پته‌ی سئوال را بیـاغازم کـه :

- نون بربری کجا؟

به همـین کمـی کلمـه، آخر آب دهانم را چیکار کنم؟ کـه یک‌هو مـی‌پرید بیخ گلویم. نپرسیدم و درست مـی‌دانید. بعله. همان نانوایی حقیر محله‌ی ما موسوم بـه نانوایی کوجان بربری داشت مـی‌زد! به! خب بعد این طرح عظیم همچین بی‌فایده هم نبوده. ما کـه سالیـان متمادی از داشتن نان بربری درون این محله محروم بودیم، اکنون و در زیر سایـه‌ی لطف دولت کریمـه عن‌قریب بود کـه نان بربری تازه و داغ به منظور صبحانـه بـه دندان بکشیم کـه کشیدیم، البته نـه آن روز. دو سه روزِ بعد. آخر آن روز آن قدر شلوغ بود و مردم آن قدر نان‌بربری ندیده بودند کـه جای سوزن‌انداز درون نانوایی حقیر محله‌ی ما نبود. نمـی‌شد نزدیکش بشوی. بعد من مانند همـیشـه سوار بر چرخِ عزیزم شدم و این بار بی‌اعتنا از کنار نانوایی رکاب نزدم کـه با چشمانی سراسر آه و افسوس نگریستم و ... آه از این زندگی و پس فردا درون خلوتی‌اش نان بربری را ستاندم بـه خوشحالی و ... آه اما این دنیـای کج‌مدارِ افسون‌گر بر یک روش نمـی‌ماند و ... همان روزها بود کـه خواستم مطلبی درون نعتِ طرح عظیم هدفمندی یـارانـه‌ها بنویسم. اما...

اما روزی دیدم کـه چقدر نانوایی کوجان خلوت است. باورش برایم سخت بود. نان بربری و خلوتی! جلوتر کـه رفتم همـه چیز را دریـافتم: باز همان نان‌های لاستیکی و به قول مادرم چَک و ...

‌- آقا دیگه نمـی‌خواید بربری بزنید؟

- بربری! آه.... افسوس... ای آسمان‌ها مرا دریـابید. ای زمـین‌ها مرا فروببلعید...

- چی شده؟

- هفت خان! هفت خان رستم را حتما رد کنی... آرد نان بربری فرق مـی‌کند با بقیـه‌ی آردها... گیر نمـی‌آید.. به منظور گرفتنش حتما از هفت‌خان گذشت.. از هفت خان... آه...

دور شدم از نانوایی و با خود گفتم: « هفت خان! هفت خان! .... »

و باز من بودم و چرخم و نانوایی کوجان با نان‌هایی کـه تپ تپ مـی‌افتادند روی منبر بی‌هیچ امـید اینکه بر و روی‌شان توجه یک مشتری را جلب کند...

( قصد رفتن بـه قم را دارم انشالله. به منظور جستن کار و برای درآوردن پول. فهمـیده‌ام پول درون زندگی انسان نقش مـهمـی را بازی مـی‌کند: ابر و ماه و خورشید و فلک درون کارند، که تا تو پولی بـه کف آری  و به غفلت نخوری)


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۱/۱۸ساعت ۸:۳۵ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
همراهی

همراهی

زمانی کـه راهنمایی بودم، داداشم مـی‌خواست ما را به منظور خانـه‌تکانی بـه کار بگیرد، بـه هزار زور و زحمت. ما که تا مـی‌شد درون مـی‌رفتیم. گاه با دعوا و مرافعه و گاه با وعیده و وعید. مـی‌دانید وعده و وعیدش چه بود: الان کار ید،‌ موقع عید دیگه هیچی کار نکنید. بخورید و بخوابید. ما هم بـه امـید همـین پا بـه مـیدان کار مـی‌هشیتم. مـی‌شوریدیم و مـی‌سابیدیم. مـی‌تکاندیم و آفتاب مـی‌کردیم. عید کـه مـی‌شد دیگر انتظار نداشتیم چیزی بهمان بگوید. اما ناگاه درون مـیان شور و شادی و خنده بهمان مـی‌گفت: آهای حسین تو برو نون بستون!

- اِ.... اِ..... تو نبودی کـه مـی‌گفتی عید دیگه بخور و بخوابه. تو نبودی کـه مـی‌گفتی کار بی کار... اِ...

- حالا این بار رو برو... باشـه مـی‌بینی کـه نون نداریم...

بعله آن روزها ما غافل بودیم از این اصل کـه دنیـا جای استراحت مطلق و آسانی مطلق نیست. استراحت همراه با کار. راحتی همراه با دردسر. عسر مع یسر...


برچسب‌ها: خاطرات, یـادداشت
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۱/۰۱/۰۴ساعت ۱۱:۲۵ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
روزهای اوس اکبری

روزهای اوس اکبری

(ببخشید. مـی‌دانم وبلاگ جای پست‌های بزرگ نیست. اما شد دیگر)

سلام. مقاله‌ی کـه در پی مـی‌آید چاپ شده درون شماره‌ی هشتاد و یک مجله‌ی پیـام انقلاب بـه تاریخ شنبه 12 فروردین ماه 1362 برابر با 18 جمادی‌الاخر 1403 و به بهای 5 ریـال. بابام چندتا مجله پیـام انقلاب به منظور من آورد کـه ببینم‌شان و اگر بـه درد مـی‌خورد به منظور خودم درون جایی مخفی‌اش کنم. اما بنده دیدم کـه خب یـا این‌ها را حتما بدهی بازیـافت. یـا.... آهان این یـایِ دیگرش را این روزها فهمـیدم: درون روزهای اوس‌اکبری. مجلات را آوردم. ورقه ورقه‌اش کردم و به فتوای اوس‌اکبر بـه در و دیوارشان چسباندم. که تا اوستا کـه رنگ مـی‌خواهد بپاشد با پیسوله الباقی جاها را خراب نکند. وقتی منگنـه‌ی وسط مجله‌ها را با زحمتِ تمام باز مـی‌کردم ناخودآگاه چشمم مـی‌افتاد بـه تیترها و عکس‌هایش. همـه‌شان روحیـه‌ی اول انقلابی. از شخصیت‌هایش بگیر که تا موضوعات مقاله‌ها که تا پرسش و پاسخ‌ها و .... دیدگاه‌های فقیـه عالیقدر(مرحوم) آیت‌الله منتظری، آیت‌الله صانعی را آورده بود جزو شخصیت‌های انقلاب و یـاران امام. دیدگاه‌های حجه‌الاسلام رفسنجانی و ... یک جا نوشته بود هم الان کـه داریم نشریـه را منتشر مـی‌کنیم خبرِ شـهادت فلانی بـه دستمان رسید کـه امام هم همچین پیـامـی داده‌اند درباره‌اش و از این قبیل.  بحث درباره‌ی ساده‌زیستی‌اش بدطوری فکری‌ام کرد. بـه طول و تفصیل.

بعد یکبار بـه خودم گفتم کـه عجب بابا اصلا الان از ساده‌زیستی و این بحث‌ها خبری نیست. جخ‌تازه کار برعشده. همـه دارند مـی‌روند پی تجملات.

بیشترش را خواندم البته بالای نردبان و باترس از اینکه نیـافتم و با تکه‌های اوس‌اکبر کـه مدام پشت‌سرم مـی‌خواند و ...

و این هم یکی‌اش. پلی بـه تاریخ جنگ. یـادآور روزهای حماسه و عرفان:


« سنگر

بدون شک جنگ تحمـیلی یکی از عمده عوامل رشد و شکوفایی هرچه بیشتر جمـهوری اسلامـی درون زمـینـه‌ی اختراعات و اکتشافات گردید. اگر چه اختراعات و اکتشافات درون هر زمـینـه‌ای کـه موجب باروری و خودکفایی جمـهوری اسلامـی گردد موجب مسرت است؛ اما بـه دلیل آنکه انقلاب اسلامـی از طرف کفر جهانی متحمل جنگ سرنوشت‌سازی گردیده هست که تعیین کننده‌ی چگونگی شکل‌گیری آینده‌ی جهان خواهد بود، اکتشافاتی کـه نیـاز های فوری جبهه‌های جنگ را برآورده سازند موجب سرور و طیب خاطر بیشتری خواهند بود.

با شروع جنگ تحمـیلی و حضور رزمندگان ایثارگر درون جبهه‌های حق علیـه باطل یکی از مسائلی کـه احتیـاج بـه بررسی و پی‌گیری جدی داشت، موضوع وجود پشـه‌های گزنده درون جبهه‌های خوزستان بـه هنگام فصل‌های بهار و به خصوص تابستان بود. قاعدتا مجاهدی کـه با آغوش باز بـه استقبال شـهادت مـی‌رود و در زیر باران ترکش خمپاره،‌توپ و گلوله شـهادت را مـی‌جوید، هرگز از نیش‌های پشـه‌های- ولو هرچند ناراحت‌کننده باشند، خم بـه ابرو نخواهد آورد، اما تکلیف اسلامـی همواره بر افراد پشت جبهه حکم مـی‌‌نماید کـه تمام جوانب آسایش برادران حاضر درون جبهه‌ها را مد نظر داشته باشند.

به منظور رفع این مشکل، درون حد امکان چندین نوع مواد ع حشره بـه صورت اسپری، کرم و مایع با تحمل ارز گزاف از خارج وارد مـیشد و در داخل کشور نیز دو ماده‌ی ع حشره نیز ساخته شد.

این اقدامات نتوانستند بـه طور کلی مؤثر واقع شوند. زمانی کـه جمـهوری اسلامـی با تحریم اقتصادی و مشکلات ارزی حاد دست بـه گریبان بود قاعدتا امکان رفع کامل نیـاز جبهه‌ها بـه وسیله‌ی وارد اینگونـه مواد از خارج بـه مقدار رفع نیـاز جبهه‌ها امکان‌پذیر نبود. دو ماده‌ای نیز کـه با فرمول‌های خاص خویش درون داخل کشور ساخته شده بودند هنگامـی کـه مورد آزمایش بر روی افراد داوطلب درون جبهه‌ها قرار گرفتند باعث بروز حساسیت پوستی دواطلبان گردیدند.

بالاخره بعد از مدت‌ها تلاش بـه اهتمام سپاه پاسداران انقلاب اسلامـی ماده‌ی ع حشره‌ی مؤثری با کیفیت بسیـار عالی کـه حتی از انواع خارجی نیز برتر بود ساخته شد. این ماده چون هدیـه‌ای بـه سنگرنشینان عزیز انقلاب اسلامـی بود بـه نام «سنگر» نام‌گذاری گردید. ساخت این ماده بـه واسطه‌ی اهمـیت کاربرد آن درون جبهه‌ها باعث تحسین فراوان همـه‌یـانی قرار گرفت کـه از مشکل گزش پشـه‌ها درون جبهه‌های جنوب با اطلاع مـی‌باشند.

ساختن «سنگر» کـه نیـاز فراوانی بـه احساس تعهد، ایثار تلاش مداوم و عدم تسلیم بـه یأس و خستگی داشت دارای کش و قوس‌های خاص خویش بود کـه قریب یک سال بـه طول کشید. دانشتن کامل سیر تحول ساخت «سنگر» باعث سپاس هرچه بیشتر نسبت بـه برادران مجری این طرح مـی‌شود، اما درون این نوشتار فقط مجال آن هست که بـه طور اجمال مراحل بـه ثمر رسیدن این طرح را بـه قرار زیر ذکر کنیم:

مراحل ساخت:

1- بررسی جدی مسئله‌ی مزاحمت پشـه‌ها درون جبهه‌های جنوب و انجام سفرهای اکتشافی و تحقیقی متعدد بـه جبهه‌های جنگ تحمـیلی درون این مورد.

2- سعی درون فرمول‌یـابی بـه منظور ساخت ماده.

3- تست‌های آزمایشگاهی متعدد درون مورد مواد ساخته شده و بررسی نتایج آزمایش‌ها.

4- فرموله نمودن و ساختن ماده «سنگر» درون مقیـاس آزمایشگاهی.

5- آغاز ساخت و تولید «سنگر» درون مقیـاس صنعتی به منظور به کارگیری آن درون جبهه‌ها

در ابتدای پی‌گیری ساخت «سنگر» بـه وسیله‌ی برادران سپاه متخصصینی از لحاظ علمـی صاحب وجهه اما شاید بی‌توجه بـه وضع جبهه! وجود داشتند کـه دم از فانتزی بودن چنین ماده‌ای مـی‌زدند! درون روایتی منسوب بـه امام علی(ع) آمده هست که:

«ان الله یحب المحترف الامـین»

خداوند فرد دارای حرفه(متخصص) امـین را دوست دارد...»

مـی‌دانید چه حسی بهم دست داد؟ خنده و اینکه آن زمان که تا الان چه قدر عوض شده همـه چیز. کلی خندیدم بهش. البته ما از این خندیدن‌ها باز هم داریم با اوس اکبر و شاگردش مصطفی. وقتی کـه ظهر مـی‌نشینیم پایِ اجاق و یک بـه یک قابلمـه‌ها را روی‌اش مـی‌گذاریم. غذا کـه داغ شد از هر دری مـی‌گوییم. اگر آفتاب باشد گرمای مجلس‌مان بیشتر مـی‌شود. اگر نباشد کاپشن‌ها را روی شانـه مـی‌اندازیم. اوس‌اکبر سیخ و تریـاکش را درمـی‌آورد و کشیدن را آغاز مـی‌کند. از هر دری مـی‌گوییم. خیلی زیـاد. جاهای مختلف مـی‌رویم باهم. جاهایی کـه بعضی‌هایش را نمـی‌شود نوشت. بعضی‌اش فرصت نیست. بعضی‌اش بـه درد نمـی‌خورد. تازه همـین را هم کـه دارم مـی‌نویسم مـی‌ترسم بعضی بگویند این چیزها بـه چه درد مـی‌خورد؟ واقعا این چیزها بـه چه درد مـی‌خورد؟ چرا من دارم این‌ها را مـی‌نویسم یـا تایپ مـی‌کنم؟ تایپ. اینکه ده انگشت یکباره با هم از مغز فرمان بگیرند و بر سر کلیدهای نشانگر حروف فرود آیند و ثبت بشوند توی صفحه‌ی ووردی کـه جلویم باز است. حیرت‌آور هست و شگفت. چه نیروی مـی‌تواند این هماهنگی را بـه وجود بیـاورد؟ چهی این قدر دقیق و هماهنگ ما را سرِ هم کرده... ولا حول و لاقوه الا بالله. گمانم خواست خدا هم بوده کـه اوس‌اکبر خانـه‌ی کنار مزار شـهدایشان را بفروشند و بعد بشوند آواره. حالا افتاده باشند توی دنارت. یکی از دهات 5 کیلومتری اصفهان. بچه کـه بودند پنج‌شنبه بـه پنج‌شنبه مـی‌رفته‌اند مزار شـهدا. همان جا کـه حاج‌حسین خرازی دفن هست و همان‌جا کـه شـهید محلاتی و ... مـی‌رفته‌اند آنجا و تا مـی‌توانسته‌اند مـی‌خوردند. که تا مـی‌توانستند. مادر یکی از همسایـه‌هاشان کـه ندار بوده با یک کیسه مـی‌رفته سر قبرها و مـیوه و شیرینی جمع مـی‌کرده. خودِ اوستا هم گفت کـه یکی از منسوبین بـه خانواده‌ی خرازی‌ها یکی از فامـیل‌هایشان را کشته. اوستا خانـه‌ای کنار پل چمران را نخریده‌اند و همـین‌طور دنیـا چرخیده که تا رسیده‌اند بـه دنارت. از توی اصفهان پرت شدند بیرون و حالا اجاره‌نشین‌اند. برجی صد و پنجاه هزارتومان... اوستا ترکه‌ای هست و لاغر. اول بار کـه دیدم‌اش صفای خاصی را توی چشمانش دیدم. با موتور از راه دور آمده بود. یک ساعت راه. راهی کـه هر روز حتما طی کند. تویِ این سرمای زمستان. صبح‌ها کـه مـی‌رسد یک ساعت حتما خودش را گرم کند و کمـی هم تریـاک بفرستد توی ریـه‌هایش کـه حالش جا بیـاید و بتواند قلم‌مو یـا پیسوله را درون دست بگیرد. مدام چایی مـی‌خورد. اصلاانی کـه با هم مـی‌نشینند دورِ یک منقل یک لوتی‌گری مـیانشان هست کـه دیگران ندارند. اوستا هم همـین‌طور است. مصطفی شاگردش، کـه البته خودش مـی‌گوید شاگرد اوستا اکبر نیست. اما وقتی خواست رنگ پیسوله‌ها را بپاشد همـه را پاشید کف و سنگ‌ها را رنگی کرد، فهمـیدم کـه هنوز بـه مرتبه‌ی بالای اوستاگی نرسیده است... مصطفی 2 سال هست که عقد کرده و یک چشمان زنش کور از آب درآمده و قصه بـه دادگاه و دادگاه‌کشی کشیده. مصطفی درس‌نخوانده اما اهلِ فکر هست نـه سیگاری هست نـه چایی‌ای. ظهرها کـه مـی‌نشیند پیش‌مان مدام فحش مـی‌دهد بـه پدر زنش. حتی یک‌بار هم کتاب حقوق خانواده را آورده بود و برایمان با آن سوادِ دست و پا شکسته‌ش قسمت‌های فسخ نکاح و تدلیس درون ازدواج را مـی‌خواند کـه آخرش راضی نشد و دادش بـه من کـه بخوانم. این روزها حکم دادگاهش هم آمده. دادگاه حکم کرده کـه مـهریـه تعلق مـی‌گیرد و حق با زن است. اما او امـیدواراست کـه در دادگاه تجدید‌نظر حکم را بـه نفع او صادر کنند... نوشتن درباره‌اش سخت هست و طولانی...

روزهایم این‌طور مـی‌گذرند:

یک ام‌پی‌تری کـه بلندگو هم دارد برایمان مـی‌خواند از همـه جا. از هایده و حمـیرا بگیر که تا معین و آقاسی و علیمـی و اکبری و کریمـی . اوس‌اکبر کـه مـی‌رسد اگر زیـاد سردش نباشد اول کاری کـه مـی‌کند این هست که مـی‌رود سرِ ام‌پی‌تری 20 هزارتومانی‌اش و به کارش مـی‌اندازد. ام‌پی‌تری کـه روشن مـی‌شود انگار موتور ما را هم راه مـی‌اندازند. ما(من و مصطفی) هم تندتر و گرم‌تر لباس‌هایمان را عوض مـی‌کنیم و مـی‌افتیم بـه جانِ دیوارها. ام‌پی‌تری یک‌سال‌اش بیشتر نیست اما مثل بیست ساله‌هاست. رنگ ریخته رویش و چندتا سیم ازش زده بیرون. اما باز هم کار مـی‌کند. روزِ اول کـه آمدند و اوستا گفت کـه مـی‌خواهم ضبط روشن کنم با خود گفتم نکند همـه‌ش صدای زن باشد. اما نبود. اول چندتایی حمـیرا خواند و هایده. و این ترانـه‌ حسابی مرا توی فکر برد:

شاید اگر دایم بودی کنارم/ یـه روز مـی‌دیدم کـه دوستت ندارم

نشان‌گر زوال عشقِ مادی و دنیـایی.

با این ترانـه‌ها هم حال مـی‌کنم:

بتراش ای سنگ‌تراش

سنگی از معدن زر بهر نگارم بتراش

بنویس ای سنگ‌تراش، عاقبت شدم فداش

بنویس که تا بدونـه جونم را دادم براش...

یـا

قسمت نمـیشـه این‌بار

دست تو را بگیرم کـه همـین کـه نقش شنبه را بازی کرده مـی‌خواند...

یـا یک‌دفعه ریتم عوض مـی‌شود و مـی‌رود تویِ مداحی:

واسه اون پرچم سرخت، روی اون گنبد زرین

واسه اون شیش گوشـه‌ی تو، واسه اون هوای غمگین

واسه اون صحن و سرایی کـه مـیشـه کعبه‌ی عالم

واسه اون تربت پاکت کـه مـی‌نشینـه روی بالم

واسه مشک ...

دل من تنگه...

یـا اون مداحی که

کریم کاری بـه جز جود و کرم نداره، آقام تو مدینـه‌ هست ولی حرم نداره

یـا

روزی کـه با دست عشق بـه پیکرم جان زدند

قباله‌ی قلبم رو بـه نام سلطان زدند

واسه ماهی هیچ‌جا دریـا نمـیشـه

کرب و بلا بهشته اما برام

هیچ جایی مشـهدالرضا نمـیشـه

آش درهم جوشی است. از همـه چیز دارد. یکی از مشرق. یکی از مغرب. یکی مـی‌گوید همـه‌چیز آرومـه، دیگری مـی‌گوید سلام، زندگی سلام... یک‌بار مرحوم آقاسی مـی‌آید و مـی‌خواند:

اون آقایی کـه شبا رد مـی‌شد از کوچه‌ی ما کیسه بـه دوش کو

ردپای پرخراش بی‌خروش کو اون آقای خرقه پوش کو

مـیشـه یکبار دیگه سر بزنـه بـه خونـه‌ی ما

بگیره نشونی از غربت بی‌نشونی ما

موهای آقا سپیده جوونا کیسه را از آقا بگیرید

جوونا آقا بشید زنده کنید رسم جوونمردی را امشب

یتیما منتظرن زنده کنید شیوه‌ی شبگردی رو امشب

بعد دلم آدم هوایی مـی‌شود. با آن سادگی مرحوم آقاسی. اصلا یکهو حال آدم عوض مـی‌شود. بـه جوان‌ها هشدار مـی‌دهد کـه بیـاید وسط کار. بعد یکبار مـی‌آید و مـی‌خواند:

حیدرِ کرار نیم، خانـه نشینم ولی

جان بـه فدای دل سوخته‌ات یـاعلی

باز چرخ مـی‌خوریم توی عالم آقاسی. یک جای دیگرش هم مـی‌گوید حاجتت چیـه؟ مـی‌خواهی دکتر بشوی مـهندس بشوی، ازدواج کنی، لیسانس بگیری، اما مـی‌دونی من حاجتم چیـه؟ من حاجتم اینـه کـه امام زمان(عج) چه زنده باشم چه مرده یک مـهرِ تأیید بهم بزنـه.

بعد مصطفی من را مسخره مـی‌کند. مـی‌گوید حاجتت چیـه؟ حاجتت اینـه کـه بیـای لیسانس بگیری و بعدش بیـای دیوارها را سمباده بزنی...

من کـه این سه هفته کـه اینجام دیگر جای آهنگ‌هایش را هم حفظ شده‌ام. مـی‌دانم آهنگ بعدی‌اش چیست. ظهر هنوز نشده من مـی‌روم سر ساک و لباس‌هایم که تا بروم مسجد و نانی هم به منظور ناهار بخرم. اما اغلب دیر مـی‌رسم. مصطفی کـه ناهارش را تند تند مـی‌خورد و اوستا اکبر آرام‌تر ... خدا من را ببخشد با این وضع رنگی و این چیزها مـی‌روم مسجد...

ظهر کـه مـی‌شود و ناهار کـه مـی‌خوریم بهترین وقت است. یک ساعت و نیمـی مـی‌نشینم و گپ و گفت. این جا هم به منظور خودش عالمـی دارد. این یک ساعت و نیم‌ها. گاهی همـین ظهر‌ها چرتی کوچک مـی‌. اما مصطفی و اوس‌اکبر دراز مـی‌کشند و اوس‌اکبر بساط نعشگی را راه مـی‌اندازد و من کنارش نصیبی هم مـی‌برم. من هم کمـی نعشـه مـی‌شوم. هم از حرف‌هاش. هم از دود تریـاک‌ها... اما خواص تریـاک:... بی‌خیـال

عصر بهتر کار مـی‌کنیم. مصطفی همـیشـه ساعت ها 5 و ربع، 5 و بیست دقیقه راه مـی‌افتد مـی‌رود خانـه‌شان. مصطفی اصلا سوارِ موتور نمـی‌شود. با اینکه خانـه‌ی اوس‌اکبر و مصطفی نزدیک هم است. سرما مـی‌خورد. راه مـی‌افتد و با واحد خودش را مـی‌رساند خانـه.

عصر یک پیراشکی‌فروشی داریم نزدیک خانـه‌مان. دور و برهای ساعت 4 بویِ شیرینی را توی محله راه مـی‌اندازد. من هم کـه مـی‌مـیرم به منظور پیراشکی. دلم هوس مـی‌کند. سه بار که تا حالا با اوستا پیراشکی خریدیم و خوردیم. عصر. بعدِ کار . بعد اینکه قندِ خون آدم کم شده باشد. آی مـی‌چسبد. آی مـی‌چسبد. اما بعضی وقت‌ها اوستا هم مـی‌رود. من هم تنـها مـی‌روم و پیراشکی مـی‌خرم و مـی‌خورم. آن هم لذت خودش را دارد. با خدا مـی‌نشینیم و پیراشکی مـی‌خوریم...

شب‌ها اوستا دوباره بساط را راه مـی‌اندازد. مـی‌خواهد برود دنارت. دور هست و هوا سرد. بیچاره مـی‌شود این همـه راه را. اما حتما برود. زندگی هست و زن و بچه نان مـی‌خواهند. نمـی‌شود کاهلی کرد. یک بست مـی‌کشد و باز با هم از کلی از خاطرات مـی‌گوییم. یک‌بار از نامـه‌فرستادن‌هاش بـه ی کـه عاشقش شده بود گفت. از نامـه‌هایی کـه برای هم رد و بدل مـی‌د. از اینکه باباش آن را بهش نداند. از ... یعنی این‌جا جایش نیست کـه صحبت‌هایش را بیـاورم. خیلی چیز یـادگرفتم تو حرف‌هاش. بعد موتور را روشن مـی‌کند و راه مـی‌افتد و مـی‌رود و من مـی‌مانم تنـها. و خانـه‌ای خالی و پر از صداهای طولِ روز کـه یک جور احساس نوستالژیک بـه آدم مـی‌دهد.

این روزهای آخری کـه اوستا مـی‌خواهد برود حسابی فکر مـی‌کنم کـه حیف شد. روزهای اوستااکبری چه قدر زود گذشت. اما رسمِ دنیـا همـین است. دنیـا را به منظور گذشتن آفد...

یکبار درآمد و بهم گفت:

- خیلی دلم مـی‌خواهد نماز بخوانم. نماز روحِ آدم را تازه مـی‌کند. این سگ‌مصب، (یعنی همان تریـاک) آدم را داغان مـی‌کند. مـی‌خواهم ترکش کنم. من اصلا تو این چیزها نبودم. ایشالله از هفته‌ی بعد ترکش مـی‌کنم. کاری هم ندارد نماز خواندن‌ها. ده دقیقه لابه‌لای کارها آدم وضو مـی‌گیرد و عوض مـی‌شود...

اما آن‌طوری کـه اوستا مـی‌گفت اصلا ازش نمـی‌آمد ترک و همـین‌طور هم شد. البته من آن وقت این را بهش نگفتم. تشویقش کردم کـه ترک کند. مصطفی هم شب‌ها نماز مـی‌خواند. ظهرها را مـی‌گوید حالش نیست. ساده هست اما ظرافت‌های روحیِ آدم را خوب مـی‌فهمد. مـی‌گوید تو همـه‌ش منتظری که تا ظهر بشود و بار و بندیل را جمع کنی بروی مسجد. درست مـی‌گفت. یـا چیزهای دیگر...

اوستا کـه مـی‌رود تازه کار من هم شروع مـی‌شود. درون و تشکیلات را مـی‌بندم و پیـاده راه مـی‌افتم که تا خانـه. اول‌ها کـه 40 دقیقه پیـاده مـی‌رفتم و حالا بیشتر نزدیک بـه 1 ساعت. اول کمـی سردم مـی‌شود اما بعد کم کم گرم مـی‌شوم و مـی‌روم توی حسِ خودم. یک مسیر خلوت را انتخاب مـی‌کنم و آرام مـی‌روم. درون جهتِ حرکتِ ماشین‌ها. توی این شلوغی شـهرِ اصفهان با این همـه هجوم فرهنگ غرب و تکنولوژی و تزایدِ ماشین‌ها باز جاهای خلوت پیدا مـی‌شود. جاهای خلوتی کـه انسانی وقتی قدم توی آن مـی‌گذارد یـاد فطرتش مـی‌افتد. یـاد گذشته‌‌های قدیم. از روی پل عبور مـی‌کنم. ماشین‌ها بـه سرعت حرکت مـی‌کنند. بـه دوست‌درختم مـی‌رسم. احوالش را مـی‌پرسم و راه مـی‌افتم توی کوچه‌های خلوت. گاهی تک و توک آدم مـی‌گذرند از این کوچه‌ها. تو هر خانـه‌ای غوغایی هست حتما. حتم هر کدام نحوه‌ی زندگی خاصی را دارند... دنیـا عجب جایی است...

من دنیـا را دوست دارم. برایم قشنگ هست و جدایی از این دنیـا برایم سخت است. مادرم روشِ قشنگی دارد برایِ گریـه . البته من دوباری بیشتر گریـه ش را ندیدم. اما قشنگ است: آرام و بی‌صدا. هروقت کـه مـی‌خواهد گریـه کند آرام آرام اشک مـی‌ریزد و به کارهای خانـه مـی‌پردازد. انگار نـه انگار اتفاق خاصی افتاده. قشنگ است، نیست؟ یک حالت تسلیم درون برابر ناملایمت‌ها. حالتی کـه کاری از دستش بر نمـی‌آید اما دردش را احساس مـی‌کند و برای همـین هم گریـه مـی‌کند. من این طور گریـه را دوست دارم. همان طور کـه آن آوازه‌خوان مـی‌خواند:

لحظه‌ی خداحافظی، بـه ‌ام فشردمت

اشک چشمام جاری شد، دستِ خدا سپردمت

دلِ من راضی نبود، بـه این جدایی نازنین

عزیزم منو ببخش، اگه یـه وقت آزردمت

یعنی گاهی دلِ آدم بـه بعضی چیزها راضی نیست اما چاره‌ای نیست. قانون دنیـا همـین است. حتما گذشت. حتما از اوس‌اکبر و مصطفی هم گذشت. دلم به منظور موهای نیم ریخته اوس‌اکبر تنگ مـی‌شود. به منظور دغدغه‌های مصطفی. به منظور اینکه مـی‌خواهد فسخ نکاح کند اما هنوز نتوانسته. جوانی‌اش دارد آب مـی‌شود اما چاره‌ای نداشته. شاید اشتباهی کرده. شاید تقدیر بوده. نمـی‌دانم. خودم هم گیج شدم. خودش مـی‌گوید خوبی هست اما حیف کـه یک چشمانش کور هست و یحتمل تومور توی مغزش هست یـا شاید هم ام‌اس دارد. اما اینجا حتما خطاب بـه اوس اکبر همان شعرِ حمـیرا را بخوانم:
شاید اگر دایم بودی کنارم، یـه روز مـی‌دیدی کـه دوستت ندارم

نمـی‌دانم. اما فعلا کـه اوس‌اکبر را دوست دارم. و شاید این شعر عمرا درباره‌اش مصداق بیـابد. اما مـی‌دانم با این روند خمارش خواهم شد. هم خمارِ تریـاک‌هایی کـه مـی‌کشد، هم خمار خودش... ولا حول و لاقوه الا بالله العلی العظیم.

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۱۲/۰۵ساعت ۱۱:۲۵ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
مجاهدان تلفنی

 

مجاهدان تلفنی

 

بسیـار خوشحال و خرسند هستم از حضور درون این محفل نورانی. درون جمع طلاب و دانشجویـان. بعله. توجه بفرمایید. آقا حالا فعلا چایی ندهید. چون مـی‌خواهم قضیـه‌ی بسیـار مـهمـی را مطرح کنم. درون قرآن کریم آیـات بسیـار زیـادی وجود دارد درباره‌ی جهاد. درباره‌ی اینکه انسان حتما جهاد فی سبیل‌الله انجام دهد و اجرانی کـه شرکت درون جهاد کرده‌اند بسیـار زیـاد است. این‌ها همـه را خود شما مـی‌دانید. درون زمان جنگ هم خیلی‌ها اظهار پشیمانی و حسرت کرده‌اند از اینکه از جبهه جامانده‌اند و چرا دروازه‌های شـهادت را بسته‌اند. اما اینجا جا دارد کـه بنده بـه عنوان یک روحانی تقدیر و تشکر م از دو تن از طلاب حوزه‌ی قم کـه این دوتنی نیستند جز

علیرضا کمـیلی

 و

سیدمحمد سرکشیکیـان.

تشویق بفرمایید. چی ببخشید صلوات بفرستید به منظور سلامتی‌شان. بعله آقای کمـیلی فرار نکن. بیـا جلو. بگذارید من پیشانی این دوجوانِ حوزوی را یک بوس بزرگ م. آهان. ب ب ب سس س...

بعله خب چون این‌ها کار را به منظور خدا انجام داده‌اند ما هیچ اجر مادی بهشان نمـی‌دهیم. اما یک صلوات برایشان بفرستید. خب بفرمایید بنشینید. اما حالا چرا از این دوتن تقدیر کردیم. آهان بـه خاطر اینکه الان دعوت م از جنابِ گلاب که تا روایت خودش را از این جهاد برایمان بگوید:

سلام عرض مـی‌کنم خدمت حاضران درون جلسه. بی‌مقدمـه مـی‌روم سرِ اصل مطلب. زنگ کـه خورد از جا پ و خودم را از نزدیکی‌های تلفن دور انداختم اما صدای پدرم آن قدر کلفت و توپر بود کـه به گوش برسد و دلم را هی بریزاند پایین. کاش مادرم مـی‌رفت. ای کاش. توی دلم آشوبی برپا بود و ناامـید نشسته بودم. مـی‌خواستم وانمود کنم کـه بالکل از قضایـای تلفن و این‌ها بی‌خبرم. مادرم توی آشپزخانـه بود. اصلا چرا این طور شد؟ نمـی‌دانستم. بعد یکهو دیدم کـه پدر مادرم را صدا مـی‌کند. دعوتش مـی‌کند به منظور رفتن پشت تلفن:

- مادرجان بیـا... مادرجان بیـا...

مادر کـه رفت پشت تلفن دلم آرام گرفت. مادرم مدام مـی‌گفت بعله. و بفرمایید اشکال ندارد و از این قبیل. مادرم کـه گوشی را گذاشت سید پیـام داد:

 "آشی برات پختم کـه یک وجب روش روغن باشد"

من هم دیگر رویم نمـی‌شد کـه بروم سرِ سفره‌ی ناهار. اما یک چیزی خوب شد. این کـه داداشم تو همـین قم دارد درس مـی‌خواند. م با خودش حرف مـی‌زد:

- یقین از دوستان محسن بودند تو قم...

بابام پرسید:

- کی بود عزیزجان؟

- یکی بود گفت مـی‌خواهیم چندتا معرفی کنیم به منظور ازدواج... گفتم بهشان خب اشکال ندارد معرفی کنید...

آمد پیشِ من:

- دوستای تو بودند؟

گفتم:

- بعله از دوستان من بودند.

نمـی‌دانم همـین دوکلمـه را هم چطور گفتم. بعدش هم یک‌بار دیگر هم جناب سرکشیکیـان زنگ زد. همـین. بعدش هربار هم مادرم مـی‌گفت کـه دوستان محسن( داداشم) آن روز زنگ زدندها اما دیگر خبری ازشان نشد... بعله ماجرای ما این بود عزیزانِ من...

بعله بسیـار هم خوب. بسیـار هم عالی. انشالله کـه همـه‌ی جوانان عزب را خداوند یک زن درست و حسابی بهشان بدهد. درون پایـان این مجلس جا دارد کـه ازتان بخواهم کـه دعا بفرمایید به منظور یکی از نزدیکان جناب کمـیلی ملقب بـه کاریزما کـه ایشان هم بـه مانند اینکه درون امر نکاح دچار مشکل شده‌اند. حالا همـه دست‌ها را بالا بیـاورید:

- امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء... امن یجیب...

 

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۱۱/۱۴ساعت ۷:۵۶ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
دمش را گره زده سر بـه صحرا داده!

دمش را گره زده سر بـه صحرا داده!

گوش ید مـی‌خواهم براتان چیزهایی بگویم کـه پاری از آن واقعی هست پاری خیـالی. اکشال ندارد. گاهی وقت‌ها مرزی بین واقعیت و تخیل نزدیک است:

این را اول بهمان نگفتند: حتما 3 نفر مـی‌ماند، 15 که تا حذف مـی‌شدند. ما همـه مـهندس بودیم. هر صبح سر ساعت 7 مـی‌ایستادیم دمِ شرکت که تا آقای سبیلو بیـاید. وقتی کـه مـی‌آمد اول اجازه مـی‌دادیم 5 که تا سوار بشوند بعدش ما 13 که تا پسر. بعد مـینی‌بوس را راه مـی‌انداخت. نیم ساعت مـی‌رفتیم توی حال خودمان که تا برسیم کارخانـه. 35 کیلومتر از شـهر دور بود. امـیدوار بودیم. مـی‌خواستیم استخدام بشویم. بعدش پسرها زن بگیرند و ها شوهر کنند. همگی برویم سر خانـه و زندگی‌مان. پدر و مادرهایمان را شاد کنیم. صنعت و معدن استان ما را معرفی کرده بود بـه کارخانـه. و همـه‌ی ما آن‌ها بودند کـه جایی پیدا نکرده بودند و از سرِ اجبار سر از سازمان صنعت و معدن درون آورده بودند. طرحشان این بود کـه ما را معرفی مـی‌د بـه جاهای مختلف. بعد از استخدام حدودا نصف حقوقمان را صنعت و معدن مـی‌داد که تا کار یـاد مـی‌گرفتیم. بیرون قشنگ بود. گرچه کـه همـه‌اش بیـابان بود اما همـین کـه نگاهمان مـی‌افتاد روی بیـابان دلمان شاد مـی‌شد کـه از شـهر زده‌ایم بیرون. دلمان شاد مـی‌شد کـه از خانـه درآمده‌ایم و نشده‌اییم آینـه‌ی دق. 12 روز آموزش بود. اما از همان اول بهمان نگفتند کـه 3 نفرتان را مـی‌گیریم. گذاشتند به منظور آن آخرها و هر روز تکلیفی را بر عهده‌مان گذاشته بودند... صبح کـه مـی‌رسیدیم اتاق سرد بود و خدا خدا مـی‌کردیم خورشید هرچه زودتر دربیـاید. ظهر کـه مـی‌شد و اذان کـه مـی‌گفتند ما از کارخانـه‌ی نساجی مـی‌زدیم بیرون و 40 دقیقه‌ی دیگر و نـه مثلِ صبح آرام مـی‌گرفتیم. ما خسته شده بودیم. از صبح که تا به حال بـه دستگاه‌های نساجی نگاه کرده بودیم و چیزهای مختلفی را یـادداشت کرده بودیم... روزهای آخر بود. داشتیم کم کمک مونس یک‌دیگر مـی‌شدیم کـه یک روز دیگر از مـینی‌بوس خبری نشد کـه نشد... ما همـه ملتفت ماجرا شدیم. سه نفر از ما کم شده بود. تعدادمان زیـاد بود. پاشدیم رفتیم صنعت و معدن بـه عنوان اعتراض. هنوز حال و هوای دوران دانشجویی از سرمان نیفتاده بود. گفتیم ما را بیرون انداختند. از اول هم بهمان نگفتند کـه سه نفر مـی‌خواهند. ما مـی‌خواستیم دوره‌های مختلف برویم. بـه خاطر این‌جا کارهایمان را لغو کردیم...

صنعت و معدن هم گفت این‌ها را قبول دارم. اما شما چه جور مـهندس‌هایی هستید؟ گفته کـه نقشـه‌ی دستگاه‌ نساجی را بکشید بیـاورید شما برداشتید با دست چهارتا نقشـه را بـه هم وصل کردید آوردید؟ شما مـهندس مملکت هستید؟ حالا اشکال ندارد اسم شما را مـی‌گذاریم که تا بهتان زنگ بزنیم. این طور شد کـه جمع‌مان پاشیده شد. اول چندتا از پسرها رفتیم دم رودخانـه. عگرفتیم با سی‌وسه پل و بعد خداحافظ.. اما... اما من این مـیان یک دوست پیدا کردم. بـه فکر کار بود. هر از گاهی بهش زنگ مـی‌زدم. که تا یکبار توی اتوبوس دیدمش: کار پیدا کرده بود. دیدارهایمان بـه همـین جا ختم نشد: باز هم دیدمش: از کار قبلی‌اش درآمده بود و یک حلقه‌ی خوشگل توی دست‌هاش بود. باز هم دیدمش: مـی‌خواست برود لباسی چیزی بخرد و حلقه‌اش را جا گذاشته بود توی خانـه. تمام اتوبوس را با هم گشتیم که تا زنگ زد خانـه و فهمـید حلقه آنجاست. یک کم بوی سیگار مـی‌داد... باز هم دیدمش: خراب بود و بوی سیگار... یکبار دیگر هم بهش زنگ زدم: حالش بدی نبود اما گمان نکنم دیگر هیچ وقت مثل قدیم بشود....

دو:

الان هست که بهت بخورد. انگار خیلی مشنگ است. مشنگ نـه! راحت است. دنیـا انگار عین خیـالش نیست. ببین چه شکمـی بهم زده. اصلا مگر مـی‌شود با این وضع شکمـی بـه این پهنا برقرار ساخت؟ هان! خب طوری نیست. آهان. رفت نشست. این حجم گنده را عاقبت انداخت یک طرفی. بهتر هست بروم پیش‌اش حالش را بپرسم:

- احوالات؟

- خوبم

- همـین؟

- آره دیگه

- کار و بارت؟

- بدی نیست. البته ما کـه اصلا اهلِ کار نیستیم. آدم نباید زیـاد کار کند.

- کار کـه چیز خوبیـه؟ نیست؟ آدم پول درون مـیاره...

- یک کم کار کند و بقیـه‌اش لم بدهد. معنی ندارد آدم از صبح که تا شب جون ه.

و حرف و حرف و ... که تا اینکه:

- ببین یـه چیزی مـی‌خواهم بهت بگم. بعضی وقت‌ها همـین طور کـه دارم زندگی مـی‌کنم یک‌هو یک جوری مـی‌شوم.

- شوخی مـی‌کنی؟

- یک چیزی را انگار گم کردم. همـه چیز هم روبه راه است‌ها اما انگار یک چیزی نیست. یک چیزی کمـه...

- چیـه؟

- دِ نمـی‌دونم. اگر مـی‌دانستم کـه از تو نمـی‌پرسیدم.. تو نمـی‌دانی؟ بد چیزی... یک حالت ایست است. همـه چیز مـی‌ایستد توی جهان...

خب این هم از دوتا متنی کـه براتان خواندم. اما باز هم گوش کنید. یک متن دیگر هم شل سیلور استاین براتان قرائت مـی‌کند از روی داستانش: لافکادیو. همان شیری کـه از جنگل مـی‌آید پیشِ آدم‌ها. شیر تیرانداز. شیر بزرگ تیرانداز. شیر بزرگ تیرانداز سیرک. شیر معروف پولدار بزرگ تیرانداز سیرک..... البته جناب لافکادیو بـه زبان خودشان این را مـی‌خواند. بیچاره فارسی بلد نیست کـه کارتان را راحت کند:

There was Lafcadio the Graet-and do you know what he was doing?. He was crying...

”Why are you crying, my friend?” I asked. “You have money and you are famous and you have seven big cars and you are the greatest shot in all the world. Why are you crying-you have everything!”

“Everything isn’t everything” said Lafcadio the Great, dripping big tears down on the golden rug.

“ I’m tired of my money and my fancy clothes.

“I’m tired of eating Rock Cornish hen( مرغ بریـان) stuffed with rice.

“I’m tired of going to parties and dancing the cha-cha and drinking buttermilk.

“ And I’m tired of smoking five-dollar cigars and playing tennis and I’m tired of singing autographs and I’m tired of everything! I want to do something new”

“Something new?” I asked.

“something new?” he said. “But there isn’t anything new to do!”

And he started to cry again

خب احوالاتدونن چطور است؟ خوش مـی‌گذرد؟ دماغتان چاق است؟ بر خر مراد سوار هستید یـا نـه؟ خب دیگر بس است. خسته‌تان کردم. گمان کنم شما هم حتما بروید دنبال کار و بارتان. خب کاری ندارید؟ خیلی خوش حال شدم از این مجلس داستان‌گویی. خداحافظ.


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۱۱/۰۷ساعت ۷:۵ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
درسی کـه از ترم‌بالایی‌ام ستاندم

 

کلاس‌های نقشـه‌کشی 2 حسابی خسته کننده بود و خواب آور. داخل کـه مـی‌رفتی و حضور و غیـاب استاد کـه تمام مـی‌شد و  شروع مـی‌کرد بـه درس تو بودی و خواب. جزوه‌اش قدیمـی قدیمـی بود. زهوارش درون رفته بود. هرآن ممکن بود همـه‌ی جزوه‌اش پودر شود برود هوا. نقشـه‌کشی 1 را پاس کرده بودی اما شماره‌ی 2 این درس همچین زیـاد بـه دلت نچسبیده بود. مضاف بر اینکه کارهای مـهم‌تری هم درون دانشگاه داشتی. حتما از کلاس فلنگ را مـی‌بستی. واقعا تاب آوردن درون این کلاس از اعمال شاقه بود...

اما نقشـه‌کشی 2 تنـها یک درس تئوری نبود. یک واحد عملی هم داشت. و یـادت مـی‌آید. هیچ اصلا درون آن درس شرکت نمـی‌کردی. اصلا تو وسایلِ نقشـه‌کشی‌ات کجا بود کـه کاغذی برداری و رسمـی بکشی بـه همـین راحتی جاخالی مـی‌دادی از نقشـه‌کشی خواندن...

روزهای ترم دوم بر همـین روش گذشت. که تا یک‌باره بـه خود آمدی و چشمانت باز شد... امتحان‌های پایـان ترم:

وای خدایـا حالا چه خاکی بـه سرم کنم. آری حتما بروم. بهتر هست بروم و این درس را حذف کنم. درست هست که استاد نقشـه‌کشی کارش درست هست اما من هیچی بلد نیستم. خب اشکالی ندارد. حذف را به منظور این‌طور مواقع گذاشته‌اند. حذفِ درس. آری حتما بروم.. حتما بروم...

یک آدمـی بود توی دانشگاه کـه چیزی نمانده بود از مراحل فسیلی خودش هم بگذرد. بنده خدا فامـیلِ عجیب و غریبی هم داشت: آژ. خدایـا این یعنی چی؟ البته بحمدالله و المنـه بعدِ مدتی فامـیل‌ش را بـه فامـیل متشخصانـه‌ی پارسا تغییر داد. ترم بالایی ما و اهلِ رفسنجان کـه من درون طیِ یک عملیـات دامادشان را هم بوس کرده‌ام. گه گاه مـی‌آمد بـه اتاقمان و مـی‌رفت. یکبار بهش گفتم:

- مـی‌خوام نقشـه 2 را حذف کنم

دادی سرم کشید و گفت:

- نـه بابا ...

بعد خندید. بعد گفت:

- این کار رو نکنی. جعفریـان نمره مـی‌ده...

من دهانم وامانده بود:
- من خودم نقشـه 2 دارم!!!!

یـاللعجب. خودش نقشـه 2 داشت و من اصلا ندیده بودمش درون کلاس. چطور چنین چیزی ممکن است؟ دهانِ من همچنان وامانده بود.

- من هم مثلِ تو اصلا توی کلاس شرکت نکردم!

دهان وامانده‌ی من.

- اشکال ندارد...

ده -وا -من

- با هم درس مـی‌خوانیم. روزی 2 ساعت. مـی‌دانی من ترم‌ یـازدهم (یـا دهم) ( تردید از راوی است) و باید این درس را پاس کنم...

عجب بعد باید این درس را پاس کنی و چهی بهتر از یک ترم دویی.

زیـاده معطل‌تان نکنم. و این‌گونـه بود کـه من بـه همراه علیِ پارسا اندرکار عظیم خواندن نقشـه‌کشی 2 مشغول شدیم. کتابی فراهم کردیم و دستکی. یک مداد و پرگار و گونیـا و این‌ها را از هم اتاقی‌هایمان عاریـه گرفتیم. روزی 2 ساعت. شب‌ها. درون بالکن خوابگاه درون شب‌های زیبای بهار. بعد از شام. 2 ساعت زیبایی بود. مـی‌ماندیم و مـی‌خواندیم و کلی هم خنده. اما عاقبت چیزهایی فراگرفتیم. آزمون عظیم نقشـه‌کشی صنعتی را دادیم. نتیجه‌ها آمد. من شدم 6 و علی پارسا شد 5. نـه کـه گمان کنید از 10 نمره یـا مثلا 12 نمره. عدل از 20 نمره. و نمره‌ی کار عملی هردویمان هم صفر... اما استاد جعفریـان شفقت را تمام کرد... و ما دو نفر را برد رویِ نمودار البته با رعایت عدالت: من را داد 11 و علی را 10...

و عجب درسی من از ترم بالایی‌ام ستاندم.


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۱۰/۳۰ساعت ۱۰:۱۰ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
یـادداشت‌های پراکنده

 

یـادداشت‌های پراکنده

 

من این جا مجهولم. شخصیتم مجهول است.ی نمـی‌شناسدم. خوشم. راحتم. به منظور همـین هم کاغذ و قلم را درون مـی‌آورم و مـی‌نویسم... درست این ته نشسته‌ام و دارم چیزهایی مـی‌نویسم. روی یکی از نیـازمندی‌ها کـه در آن بـه دنبال شغل گشته‌ام. نماز تمام شده و من بعدِ نماز درست آمدم ته، ته نزدیکِ آشپزخانـه‌ی مسجد و آدم‌های مسجد را سیر مـی‌کنم. بوی وایتاز تو آشپزخانـه بـه دماغم مـی‌خورد... یکی از این آدم‌ها قد بلند هست و ترکه‌ای و ریش معتنابهی گذاشته. عینک هم دارد. وقتی کنارش مـی‌ایستی ذکرها را غلیظ مـی‌گوید آن قدر کـه حواس آدم پرت مـی‌شود... بعد از نماز حالت‌های خاصی دارد... گمان نکنم بـه همـین راحتی بتوانم با او ارتباط برقرار کنم...

دیگری قدش کوتاه‌تر هست و چهره‌اش نـه چندان زیبا... او بهتر است. اما هر وقت کنارش مـی‌ایستم درون صفِ نماز آن قدر بهم مـی‌چسبد کـه نبادا شیطان فاصله بیندازد بینمان... اما آدم‌ِ گرمـی است. دست کـه باهاش مـی‌دهی آن قدر دستت را فشار مـی‌دهد انگار کـه مـی‌خواهد بشکندش... یکبار که تا نماز تمام شد خودش دست خواست بهم بدهد. گفتم چه عجب. اما که تا دستم را گرفت گفت قبله کمـی راست‌تر است. خورد توی ذوقم. چیزی نگفتم... به منظور هم صحبتی با او راحت‌ترم.

دیگری هیکل توپری دارد. دست دادنش محکم نیست. از آن آدم‌هاست کـه اگر کاری به منظور مسجد پیش بیـاید حتما مـی‌پرد وسط. مطمئنم. آن قدر داش مشتی هست کـه از خودش بگذرد... دوستش دارم. اما چندبار کـه باهاش دست داده‌ام چندان توجهی نمـی‌کند و خودم مـی‌مانم و خودم...

دیگری پیرمردی هست که اصلا انگار توی این عالم نیست. انگار یک جوری افتاده درون بیخودی... بـه اطرافش توجهی ندارد و هر وقت کـه نماز مـی‌خواند. ذکرها را تند تند مـی‌گوید. بهش کـه سلام کنی بعد از ساعتی جواب مـی‌دهد... تازه آن هم انگار نـه انگار کـه بهت توجهی کرده باشد... دعا کـه مـی‌خواند جملات را بلد نیست. اما بـه یک جمله‌ی آشنا کـه مـی‌رسد از تهِ دل مـی‌گوید و بلند و هیچ پروای الباقی جمع را هم ندارد... اگر این‌طور مواقع کنارش باشی حالت را عوض مـی‌کند...

دیگریی هست که ...

دیگر بس است.. هرچه بخواهم بنویسم بازم هست... آدم‌های مختلفی...

آدم‌های زیـاد دیگری هستند توی مسجد... آدم‌های مختلف. با عادت‌ها... عبادت‌های مختلف و غیره... خدا با این همـه آدم چه مـی‌کند؟ چه‌طور بـه عبادت‌هایشان مـی‌نگرد... نمـی‌دانم... خدا جای حق نشسته...

من اینجا یک شخصیت مجهولم.

 

اینجا اصفهان هوا عالی شده. سرد نیست. هوا معتدل شد. باد مـی‌وزد و دلِ آدم را مـی‌برد. دلت مـی‌خواهد بیـایی بیرون و پر بکشی بـه آسمان‌ها... دلت مـی‌خواهد اصلا این جا نمانی... یـادهای مختلفی بـه ذهنم هجوم مـی‌آورد... یـاد زاهدان... یـادِ بچگی... و... یـادهای خوش... ابرهای توی آسمان قشنگ شده‌اند و به جز ابرها پرنده‌ها... راه مـی‌افتی. دیگر انگار طاقت ماندن نداری... مـی‌زنی بیرون و تو هوای معتدلِ بادی بهاری دی ماه نگاه مـی‌کنی بـه ساختمان‌ها، بـه آسمان، بـه خورشید کـه دارد غروب مـی‌کند... سعی مـی‌کنی اگری دارد بنایی مـی‌کند توی کارش دقیق بشوی و چیزی یـاد بگیری... موتورسواری خلافِ جهت حرکت مـی‌کند و برای خودش چرندیـات مـی‌خواند... صورتش معلوم نیست چون کلاه‌کاسکت هشته است..راه رفتن توی این خیـابان را دوست دارم. چون جلوی آدم باز هست و مسیر مستقیم... رویِ پل کـه مـی‌روی کمـی احساس خدایی بهت دست مـی‌دهد. تسلط داری بر خیـابان. بر همـه‌ی ماشین‌ها. مـی‌توانی از این بالا همـه‌ی آدم‌ها را دید بزنی...آن‌ها کـه مـی‌خواهند راست بروند. تنـها یک چیزی اذیتت مـی‌کند. ماشین‌هایی کـه هم سطح تو از کنارت مـی‌گذرند و اختلال بدجوری درون حواست ایجاد مـی‌کنند... و آن درخت کـه ایستاده و تو را دارد بر و بر نگاه مـی‌کند. بس است. بهتر هست دست برداری... از مقام خدایی بیـایی پایین و بروی... دستی بـه سر و صورت درخت بکشی و احوالش را جویـا شوی...

 

 آن روزها کـه حسین کمـیلی هم‌اتاقی‌ام بود، مدام تعریف مـی‌کرد از زاده‌اش مـهدی.. یک روز مـی‌آمد مـی‌گفت کـه این را یـاد گرفته. یک روز مـی‌آمد مـی‌گفت کـه یـاد گرفته فحش بدهد بـه ما مـی‌گوید دامبول. تعریف و توصیف‌های جناب کمـیلی از زاده‌اش تمامـی نداشت و نداشت که تا اینکه مـهدی‌شان بزرگ شد و دیگر خبری از او بـه ما نرسید... گذشت و گذشت که تا اینکه ما هم شدیم عمو. یک محمدجواد پیدا کردیم و بزرگ شدنش را دیدیم. تازه حالِ جناب کمـیلی را فهمـیدم.. روزهایی کـه بچه‌ها بزرگ مـی‌شوند روزهای دیدن معجزه‌های الهی است... آدم وامـی‌ماند کـه یک تکه گوشت کـه وزنش بـه 10 کیلو هم نمـی‌رسد چطور چیزها را یـاد مـی‌گیرد و مـی‌گیرد... گاهی فکر مـی‌کنم کـه بقیـه‌ی زندگی آدم هم معجزه هست اما ما دیگر حواسمان پرت مـی‌شود... جوانی آدم قدرت‌نمایی دیگری از خداوند هست و هم پیری آدم و هم مردن آدم و ... اما با این همـه رشد یک کودک انگار چیز دیگری است... آدم مـی‌اندیشد کـه خودش روزی همـین‌طور بوده...

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۱۰/۲۳ساعت ۱۱:۳ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
دیدار بـه قیـامت حمـیدجان

دیدار بـه قیـامت حمـیدجان

این نوشته را کـه دارم مـی‌نویسم یک کم غمناک است. دوست داشتید نخوانید... عجیب هست این دنیـا... بعضی وقت‌ها دیگر تحمل ماندن تو این دنیـا را ندارم. نـه بـه خاطر مشکلات. کـه خب اگر حساب کنی هنوز بـه خواست خدا مشکلی من را فرانگرفته... نـه بـه خاطر این فراق‌ها و دوری‌ها بـه خاطر این محبت‌ها کـه هی وصل و قطع مـی‌شود...دلم مـی‌گیرد. مـی‌گیرد. بدجور حال آدم را مـی‌گیرد. باور ی نیست...

مادرم نشسته بود تو آشپزخانـه با ‌خانم حرف‌های زنانـه مـی‌زدند و من ناخواسته گوش مـی‌دادم:

-  آره من از دست عروسم خیلی ناراحتم.. . خیلی اذیتم کرد..

- آره خدا از زبانت بشنوه... بعضی از این جوان‌ها اصلا حرمت آدم را نگه نمـی‌دارند.. تازه بـه آدم بد و بی‌راه هم مـی‌گن..

- هرچی بهش گفتم عزیز دلم من اون روز کـه نموندم خونـه.. بـه خاطر این بود کـه برای مجتبی دنبال زن مـی‌گشتم. با یکی قرار هشته بودیم. تو هم تو این هیر و ویری یک‌دفعه سر و کله‌ت پیدا شد... بـه خدا من دوستدون دارم... نمـی‌خوام سختی شما را ببینم... حالا هی بهم بگید کـه چرا بی‌محلی کرد..

- خودشون بعدا مـی‌فهمند اشتباه

- حالا از اون موقع که تا حالا اصلا بـه من سر نزده... باهام قهر کرده..

- خودشون بعدا مـی‌فهمن.. بعد کـه ما رفتیم و اونا عروس‌دار و دوماددار شدن این چیزا را مـی‌فهمن. بعدا هی بـه یـاد آن کاری کـه مـی‌افتن و هی حسرت مـی‌خورن... یـادش بخیر مادربزرگ خدابیـامرزم یک‌بار با اینکه سرم شلوغ بود و چندتا بچه‌ی قد و نیم‌قد داشتم بهم گفت بیـا این‌ لباس‌ها را برام بیـار سر آب.. منم سرم شلوغ بود. بچه‌ی کوچیک داشتم. سختم بود. بهش گفتم نـه... اما هرچی حالا فکرش را مـی‌کنم با خودم مـیگم کاش بودم.. حالا هردفعه کـه فکرش را مـی‌کنم ناراحت مـی‌شم...

- آره راست مـیگی‌ها... اما بعد پشیمانی فایده ندارد..

آدم بـه یـادگارهای رفتگان کـه مـی‌نگرد خاطرات‌شان از جلوی چشمش رژه مـی‌روند... آن وقت اگر درون حق‌شان بدی کرده باشد، خودش را نمـی‌بخشد... خدا رحمت کند محمدمـهدی معقول را... خدا رحمت کند حمـید قاسمـی را... نکند کوتاهی کرده باشم درون حق حمـید.. خدا من را ببخش و حمـید را هم.

 

 

 من زیـاد مسواک مـی‌. مسواک‌های طولانی. یعنی اگر مسواک ن یک ‌جوری‌ام. مثل اینکه شما مثلا چندروزی نرفته باشید و سرتان را نشسته باشید. چه‌طور مـی‌شوید؟ من هم این‌طور مـی‌شوم. حالا هربار کـه مـی‌روم تو دستشویی که تا مسواک ب و آن مسواک نارنجی را مـی‌بینم یـاد حمـید مـی‌افتم. حمـید قاسمـی کـه تا یک هفته پیش زنده بود و من از مصطفی خبرش را گرفتم و گفت خوب هست حالش.. اما حالا رفته زیر خاک...

خبر را کـه شنیدم خودم را خیلی گرفتم. عادی نشان دادم. انگار خبری نشده. انگار هیچ اتفاقی نیـافتاده. خب مرگ هست دیگر. به منظور همـه اتفاق مـی‌افتد. یک روز ممکن هست من بمـیرم. یک روز ممکن هست شما کـه داری این نوشته را مـی‌خوانی بمـیری. بـه همـین سادگی. اجل هست و مـهلت آدم سر مـی‌آید و هیچ بازگشتی ندارد. خبر را کـه شنیدم خودم را دل‌داری مـی‌دادم. خودم را مدام آرام مـی‌کردم. اما امشب کـه داشتم نماز لیلةالدفن حمـید را مـی‌خواندم گریـه‌ام گرفت تو نماز.. گریـه‌ی بی‌اختیـار. بعضی وقت‌ها هست کـه آدم دلش مـی‌خواهد گریـه کند مثلا تو دعا. تو مناجات با خدا... اما من اصلا نمـی‌خواستم. کاملا بی‌اختیـار بود. کاملا...

حمـیدجان ما هم مـی‌آییم پیشت. یعنی مـی‌آیم آن‌ ور. کاش بتوانیم هم را تو بهشت ببینم. اگر خدا بخواهد. کاری ندارد... من هم حتما یک کم دیگر تو این دنیـا صبر کنم. حتما پا بگذارم رو نفسم. چشم کـه به هم ب. دل کـه به دنیـا نبندم خیلی زود مـی‌گذرد. امـیدوارم پیشت کـه مـی‌آیم باهات دشمن نباشم. آخر خدا گفته دوستان آن دنیـا با هم دشمن هستند بـه جز متقین. امـیدوارم کـه هم را کـه مـی‌بینیم خوشحال بشویم... حالا من از همـین جا بهت سلام مـی‌رسانم. از همـین‌جا از خدا مـی‌خواهم کـه اگر گناه نبخشیده‌ای داری خدا ببخشد. به منظور خدا کار ندارد... به منظور خدا هیچ کار ندارد... یک گوشـه‌ی چشم است...

مـی‌بینید؟. چطور آدم مـی‌رود تو یک عالم دیگر؟. چطور از این دنیـا کنده مـی‌شود؟ خود همـین دلیل نیست کـه یک جای دیگر هم وجود دارد. احساس نمـی‌کنید کـه باید رفت... زندگی خیلی غریب هست و ماها خیلی بی‌اطلاع. اصلا نمـی‌دانیم دور و برمان چه مـی‌گذرد. اصلا نمـی‌دانیم دور و برمان چه خبر است...شاید مرگ بر اطلاعاتمان بیفزاید ولی آن وقت دیگر دیر است... ما مـی‌مانیم و اعمالمان. خود خدا دستمان را بگیرد...

آدم‌ها حالت‌های مختلفی را مـی‌چشند. لذت‌ها بسیـاری را، ذلت‌های بسیـاری... طعم غذاهای گوناگون... طعم مـیوه‌ها، کارهای مختلف... چرخ‌سواری... هواپیماسواری... و یکی از این حالت‌ها هم مرگ است. آدم مرگ را هم مـی‌چشد... اما با قبلی‌ها یک تفاوت دارد و آن این است.. تو کارهای قبلی آدم مـی‌تواند بیـاید به منظور بقیـه تعریف کند کـه چه شد و چه بر سرش آمد، خوب یـا بد... امای که تا به حال بعد از مردن برنگشته کـه بیـاید برایمان تعریف کند چه خبر است؟ی که تا به حال برنگشته...اما امام علی(ع) گفته اگر مردگان با ما حرف مـی‌زدند بهمان مـی‌گفتند کـه بهترین توشـه تقوا هست اما خود علی(ع) هم گفته من هرچه درباره‌ی مرگ فکر کردم بـه جایی نرسیدم... و بزرگ‌ترین اسرار مرگ است...

 

«درباره‌ى عمر فكر كنيم. عمر سرمايه‌ى اصلى هر انسانى است. همـه‌ى خيرات بـه وسيله‌ى عمر - همين ساعات زودگذر - بـه دست مى‌آيد؛ اين سرمايه هست كه ميتواند سعادت ابدى و بهشت جاودان را براى انسان تدارك ببيند. درباره‌ى اين عمر فكر كنيم. گذر عمر را ببينيم. ناپايدارى ساعات زندگى و روزها و شبهاى اوقات عمر را احساس كنيم. بـه اين گذر زمان توجه كنيم؛ «عمر، برف هست و آفتاب تموز». لحظه بـه لحظه از اين سرمايه دارد كاسته ميشود؛ و اين درون حالى هست كه اين سرمايه، همـه چيز ماست براى كسب سعادت اخروى؛ چه جورى مصرفش ميكنيم، درون كجا مصرفش ميكنيم، درون چه راهى آن را خرج ميكنيم؟ تفكر درون باب مرگ، عبور از اين عالم، لحظه‌ى خروج روح از بدن و ملاقات جناب ملك‌الموت؛ اين لحظه براى همـه‌ى ما پيش مى‌آيد؛ «كلّ نفس ذائقة الموت» همـه، اين را ميچشيم. حالِ ما درون آن لحظه چگونـه است؟ دل ما درون آن لحظه درون چه حال است؟ (رهبری)»

فی‌الحال خاطراتی از مرحوم حمـید کـه مصطفی مفتاح برایم نوشته را مـی‌‌آوریم:

 

این مطالب درباره حمـید(محمود)قاسمـی است:یک دانشجو با قد بلند و ترکه ای کـه همـیشـه از نوع راه رفتنش از ده فرسخی مـی فهمـیدی حمـید داره مـیاد اونـهم با لبخند رو لبش کـه با یک تندی و صلابت یـا یـه قول ما رفتار انتحاری همراه بود.رفتارهای خاصی داشت و همـیشـه وقتهایی رو به منظور خلوت با خودش درون نظر داشت اونـهم تو کانون قرآن! بعضی مواقع کـه دنبالش مـی گشتیم و پیداش نمـی کردیم سجاد محبوبی مـی گفت وی دونم کجاست!یـه ساختمان قدیمـی پشت دانشکده اقتصاد کـه فکر مـی کنم از وقتی من رفتم کانون قرآن ادبیـات و حضور فیزیکیمون اونجا بیشتر شد و پاتوقش لو رفت حمـید یـه جای جدید رو واسه خودش پیدا کرد. نمـی دونم حالا چقدر (حاسبوا فبل ان تحاسبوا )مـی کرد.الله اعلم.ولی حفا برنامـه ریزی خوبی واسه کارهاش داشت و من همـیشـه بـه اون غبطه مـی خوردم.

 

بعد حادثه دلخراش تاسوکی کـه تو اسفند ماه اتفاق افتاد دانشگاه تو تعطیلات بود بعد از عید کـه آمدیم حادثه دارزین پیش اومد و خون بچه ها حسابی بـه جوش اومد مخصوصا با توجه بـه قضیـه رضا لکزایی کـه از سرنوشتش اطلاع درستی نداشتیم. قرار شد تشکلهای دانشجویی یـه تجمع جلوی دانشگاه برگزار کنیم کـه خیلی مصلحت اندیشی مسئولین مانع شد و حمـید هم حسابی پیگیر این تجمع بود که تا برگزار بشـه اونـهم جلوی دانشکده ادبیـات بـه خاطر اینکه رضا لکزایی دانشجوی دانشکده الهیـات بود.یـادم نمـیره حمـید با من تماس گرفت و گفت بیـام کانون قرآن که تا پیرامون تجمع امروز ظهر باهم صحبت کنیم.خلاصه رفتم کانون قرآن دیدم حمـید داره یـه پلاکارد آماده مـی کنـه و ایده خیلی قشنگی هم واسه اون داشت. نوشته بود تاسوکی 23 شـهید....
دارزین 12 شـهید.... حادثه بعدی..... .......شـهید؟!!! این یـه چشمـه از خلاقیت های حمـید بود کـه مخصوصا تو کارهای تبلیغاتی ازش مـی دیدیم.

حمـید خیلی پیگیر دفن شـهدا توی محوطه دانشگاه بود و یـادم نمـیره وقتی نامـه ای بـه دکتر اکبری نوشتیم که تا اون رو مجاب کنیم بـه این کار حمـید کـه متن نامـه رو آماده کرده بود درون نامـه نوشته بود (طبق تحقیقات بـه غمل آمده) و ما خیلی متعجب شدیم کـه این چیـه کـه حمـید نوشته و وقتی بهش گفتیم مـی کفت چیکار دارین شما!!! واقعا خیلی پیگیر بود اما همـه مسئولین مخالف بودن و بهانـه شان این بود کـه در دانشگاههایی شـهدای گمنام دفن شدند بـه مقبره و نماد آنان بی احترامـی و هتاکی شده است. و الان کـه در دانشگاه زاهدان شـهدای گمنام دفن شده اند و مقبره ای به منظور آنان بـه راه افتاده هست شایدی نداند چهی شروع این کار را داشته هست و الان کجاست و چه مـی کند!!! وی چه مـی داند شاید حمـید واقعا تحقیق کرده کـه حالا کار بـه نتیجه رسیده هست و شاید تحقیق را درون خلوت های با برنامـه اش انجام داده است.

 

اما هنوز هم حمـید همان رفتار با صلابت،تند و به قولی انتحاری را دارد. بیمارستان کـه رفته بودیم عیـادتش تخت کناری حمـید یـه پیرمرد بود کـه سکته کرده بود و نوه ها و فرزندان دورش جمع بودن و داشتن گریـه مـی و پیرمرد بنده خدا هم بـه گریـه افتاده بود. ما هم به منظور اینکه حمـید متوجه نشود و بر روحیـه اش تاثیر نگذارد هی با حمـید حرف مـی زدیم و شوخی مـی کردیم. اما ناگهان حمـید ماسک هوا از روی دهانش برداشت و بلند و بدون هیچ پروایی درست مثل دوران دانشجویی و چه بسا بیشتر(چون حمـید با طلبه های معصومـیه هم پریده و بر خورده) بلند گفت این احمق ها بـه جای اینکه بیـان و به این پیرمرد روحیـه بدن آخر اینو اکه هم نخواد مـی کشن! ما کـه از خجالت رنگ عوض مـی کردیم و حسابی خیس عرق شده بودیم ولی حمـید با اعتماد بـه نفس و خیلی راحت ماسک رو گذاشت رو دهنش و سرش رو روی بالشت گذاشت.

 

یک حمد و سوره و یک صلوات به منظور شادی روحش

 

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۹/۲۳ساعت ۷:۴۰ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
عزاداری‌های نامشروع

عزاداری‌های نامشروع

عزاداری‌های نامشروع رساله‌ای درباره‌ی عزاداری‌ها محرم بوده کـه علامـه سید محسن امـین عاملی آن را نوشته و جلال‌آل احمد ترجمـه کرده کـه همـه را جمع کرده‌اند و از دغدغه‌های جلال بوده اما نمـی‌توانسته بـه زبان خودش بگوید به منظور همـین هم رفته از روی دست آخوندها نوشته اما فرصت ندادند حضرات بازاری تهران. همـه را یکجا خریده بـه آتش انداخته‌اند(فقطروی کتاب‌سوزی نداشته!) و جلال کـه پنداشته کتاب این‌قدر خواهان داشته خوشحال مـی‌شود اما بعد مـی‌فهمد تمام ماجرا را. رساله‌ هم از همـین حرف‌هایی هست که ما داریم الان ازش دم مـی‌زنیم. قمـه‌زنی و ضرر بـه بدن و الخ. بـه همـین سادگی و دنیـا را ببین...

 

مسأله‌ی 1266

کسی کـه یک رکعت از امام عقب‌مانده وقتی امام تشـهد را مـی‌خواند احتیـاط آن هست که زانوها را از زمـین بلند کند و انگشتان دست و ‌ی پا را بر زمـین بگذارد و همراه او تشـهد بخواند یـا ذکر بگوید و اگر تشـهد آخر هست صبر کند که تا امام سلام نماز را بگوید و بعد برخیزد و ادامـه دهد.

آقا بفرما. این هم مسأله‌ی شرعی‌اش. خود مرجع گفته کـه تو تشـهد آخر مـی‌توانی بنشینی. بعد چند نفر بهم تذکر دادند کـه تو تشـهد آخر چرا صبر مـی‌کنی کـه آقا نماز را تمام کند. که تا تشـهد آقا تمام شد تو هم پاشو و نماز را ادامـه بده... چرا مـی‌نشینی؟ آقا آدم بـه این جماعت چه بگوید؟ چطور حالیشان کند کـه تو رساله نوشته کـه مستحب هست و بهتر هست که بنشینی و از این حرف‌ها. اما که تا به حال چندنفر بهم گوش‌زد د کـه چرا این‌طور؟ کـه یکی‌شان هم آخوند بوده! و اویلا. آدم نمـی‌داند چه بگوید. کاش درون همـه‌ی منکرات این‌همـه تذکر دهنده داشتیم‌ها. ذهنتان نرود سمت حجاب و عفاف و از این قبیل. نـه بابا کلی مـی‌گویم..

 

 

ما حرصمان درون آمده بود کـه یک‌هو این همـه جمعیت از کجا سر و کله‌اش پیدا شد. یعنی یک صف بودیم و جخ‌تازه مـی‌خواستیم زود برویم خانـه کـه برسیم بـه سریـال شب دهم. اول مجلس خلوت بود و ما تنـها ‌زنان حرم بودیم. کـه مداح‌ها یک ساعت و نیم، دو ساعت جلسه را طول دادند کـه مثلا ما را کربلایی کنند. هوا سرد  بود و اگر ‌ نمـی‌زدی یخ مـی‌کردی؟ من کـه خودم فکر نمـی‌کردم این‌قدر طولش بدهند وگرنـه عطای آبگوشت را بـه لقایش مـی‌بخشیدم. ما را عادتی کرده‌اند. هرسال شام غریبان آبگوشت مـی‌دهند و خوشمزه. غذای امام حسین(ع) هست دیگر. امسال هم رفته بودیم. اول با خودم گفتم این دسته‌ی کم ‌زن را بهتر کـه هرچه زودتر غذا بدهند و بروند. کـه از سرما هم نپکند. اولش کـه هیئت زنجیززن بودیم. بعد کـه آمدیم داخل. بعد ‌زنی. بعد سخنرانی حاج‌آقا. بعد زیـارت عاشورا. بعد ‌زنی. بعد یک ‌زنی دیگر و ... عجب بعد یک‌هو دیدیم خانـه‌ای کـه تا نصف هم جمعیت نداشت شده پر از جمـیعت: و ما کـه آن جلو ملوها نشته بودیم جا برایمان نیست. به منظور همـین هم آمدیم عقب مجلس و نشستیم. دیگر داشتند سفره‌ها را پهن مـی‌د کـه دیدیم به! هنوز جمعیت دارد مـی‌آید داخل. و جمعیت واردشونده بدون توجه بـه اینکه ما نشسته‌ایم و منتظر کـه سفره بیندازند جلویمان آمدند عدل نشستند جلویمان و ما ‌زنان شدیم آخرینانی کـه بهشان شام رسید. کلی بابت ‌زنی وقت رفت و اینجا هم نیم‌ساعتی معطل کـه شام برسد بـه دستمان و... با خودم گفتم کـه بهتر هست ما هم سیـاست الباقی را پیش بگیریم. این‌طور نـه از سرما یخ مـی‌زنیم. نـه شام را از دست مـی‌دهیم. نـه حتما ‌زنی‌ها و دعای مکرر را تحمل کنیم... اما آبگوشت خوشمزه‌ای بود و این‌طور شب شام غریبان ما گذشت...

 

عزاداری روز تاسوعا بالای پشت‌بام

درست مـی‌گویم ما بالا بودیم. و داشتیم ایزوگام مـی‌چسباندیم. با مردی کـه قدبلند بود و سبیل هیتلری هشته بود و سه تیغه کرده بود و مـی‌گفت قبلا رفته جبهه و مرید آخوندها بوده اما که تا ازشان پدرسوختگی( اشتباه نشودها، او گفته پدرسوختگی و از این جور حرف‌ها نـه من) دیده خسته شده ازشان و زده شده... و از این جور حرف‌ها. نماز نمـی‌خواند و به مملکت فحش مـی‌داد. فقط احترام ائمـه(ع) و خدا را نگه مـی‌داشت. بعد از ‌ آخوندها مـی‌گفت. و از غیره‌شان. مـی‌گفت اگر قیـامت راست باشد وای بـه حالمان هست و اگر قیـامت دروغ باشد بازهم وای بـه حالمان و ... و از این‌جور حرف‌ها. خلاصه آن روز ما این‌طور عزاداری کردیم. اما کارش ناتمام ماند. گفتیم فردا بیـا، یعنی روز عاشورا. اما نیـامد. یعنی خودش هم مایل نبود. اما پدرم گفت یعنی کـه چه؟ درون روز عاشورا حتما عزاداری کرد. تاسوعا را هم من باب اینکه کار زود انجام شود و باران نبارد و از این‌طور حرف‌ها هشتیم بیـاید. خلاصه خوب شد کـه نیـامد. چون بعد فردا کـه آمد کلی خندیدیم و کلی فحش داد بـه آخوندها... اقل کم توانستیم تو محرمـی عزاداری سر صبری یم. برویم هیئت...

 

هیئت ما سه ضرب مـی‌زند. البته هیئت ما نیست. اطراف برخوار و مـیمـه و این‌ حرف‌هاست. اما ما هم بـه عنوان نخودی چون از بچگی مـی‌رفتیم:

صاحب‌خانـه پذیرایی کرده و منتظر هست که هیئت برود یک خانـه‌ی دیگر. یکی از مسئولان هیئت بلندگو را بر مـی‌دارد و پشت بلندگو مـی‌گوید:

- ما دوتا درون آهنی به منظور مسجد خریدیم شده قیمتش 20 مـیلیون. شما حتما 5 مـیلیونش را بدهی. ما 5 مـیلیون از شما مـی‌خواهیم. ایشالله که تا سال آینده... 5 مـیلیون را بده. بعد سه ضرب مـی‌زند و راه مـی‌افتد...

حالا کاش درون گوشش مـی‌گفت یک‌هو پشت بلندگو مـی‌گوید کـه این‌طور  و فلان‌طور....

 

 

هیئت همـین‌طور کـه جلو مـی‌رود مـی‌رسد بـه خانـه‌ای و باز یکی از مسئولان مـی‌گوید:

- عزیزان ‌زن بـه خودتان افتخار کنید. هیئت ما از 40 سال پیش درست شده.. راه افتاده تو محله. سر مـی‌زند بـه خانـه‌ها... حالا هیئت‌های دیگر تازه یـادگرفته‌اند کـه بیـایند تو محله و بروند تو خانـه‌ها... ما این‌ها را کلی از قبل مـی‌کردیم. قدر خودتان را بدانید...

 

هیئت ‌زنی دارد مـی‌رسد بـه مسجد آن محله. کـه دعوت کرده‌اند از این هیئت. نزدیک کـه مـی‌رسیم مـیان‌دار هیئت مـی‌گوید محکم‌تر بگو. اجرت با اباعبدالله. جلوتر کـه مـی‌رویم اصرار مـی‌کند کـه موقع ‌زدن دست‌ها را بالا بیـاوریم... جلوتر کـه مـی‌رویم دسته سر و شکل خاصی مـی‌گیرد. نمـی‌دانم ما به منظور دیگران ‌ مـی‌زدیم یـا به منظور امام حسین(ع)... و چه بی‌سلیقه درون انتخاب شعر بوده‌اند. جلوتر کـه مـی‌رویم...

علم آهنی مـی‌پیچد و مـی‌پیچد. یک نفر بـه زحمت داد آن را مـی‌چرخاند. مردم گوشـه کنار ایستاده‌اند و نظاره‌اش مـی‌کنند. راه ماشین‌ها را بسته‌اند و ترافیک شده. علم آهنی همچنان چرخ مـی‌زند. از دور انگار آدمـی کـه خوشحال شده کـه دیگران را دیده. که تا دورخوردن‌اش تمام مـی‌شود و مـی‌ایستد. و تعظیم مـی‌کند علم آهنی بـه هیئت ما. انگار آدمـی کـه به هیئت ما احترام هشته. چهار پنج‌ نفر مـی‌دوند سمت چرخاننده که تا کله‌اش قیج و ویج نرود و زمـین نیـافتد چون واقعا سنگین هست و اغلب جوان‌های لات و لوت مـی‌چرخانندش. دیگر حال و حوصله‌ی شلوغی را ندارم و بیرون مـی‌روم سمت خانـه...

 

 

ما کـه داشتیم ایزوگام مـی‌کردیم فکر نمـی‌کردیم این‌قدر طول بکشد کـه تا نـهار هم برسد. مـی‌مانیم چه یم به منظور ایزوگام‌کارمان. بابام و داداشم مـی‌روند دنبال ناهار. و یک‌ساعت بعد دست پر بر‌مـی‌گرددند: م از هول کلی تخم‌مرغ گوجه پخته. و یک غذای روضه و یک سطل آش. دلم به منظور غذای روضه غنج مـی‌زند. اما به منظور احترام بـه ایزوگام‌کارمان دست نمـی‌برم بهش. خورش قیمـه است. زیر چشمـی نگاه مـی‌اندازم بـه ایزوگام‌کارمان که تا بخوردش. دلم مـی‌خواست من هم سهمـی از آن غذا مـی‌داشتم. کـه مـی‌بینم بعد از خوردن چند قاشق ول مـی‌کند غذا را و مـی‌هلد کناری. مـی‌گویم چرا نمـی‌خوری؟ مـی‌گوید سرد است. مـی‌گویم گرمش مـی‌کنم. مـی‌گوید: نمـی‌خواهد. ای‌بابا تعارف نکنید. کاری ندارد. ایکی ثانیـه گرمش مـی‌کنم. مـی‌گوید: نـه. مـی‌گویم بعد حداقل تخم‌مرغ‌گوجه. مـی‌گوید: نـه مـیانـه‌ام با تخم‌مرغ‌گوجه خوب نیست. کـه سروکله‌ی آن داداشم پیدا مـی‌شود: چهار که تا غذا درون دست. دوتاش خورش قیمـه و دوتاش کباب. از کجا گرفتی؟ مـی‌گوید از دوجا. دیدم مـی‌دهند. اول سه‌ که تا سه‌تا مـی‌دادند و به من کـه رسید دوتا دوتا. خوشحال مـی‌شوم کـه از خجالت‌ش درون مـی‌آیم. و مـی‌خورم. قاشق مـی‌ بـه خورش‌قیمـه‌ی اولیـه کـه دلم براش غنج زد. یک مزه‌ای خرابی مـی‌دهد کـه نگو. بعد حق داشته کـه نخورد. اما پارسال هم همـین‌طور بود. مدام غذا مـی‌رسید درون خانـه‌امان. نشان بـه آن نشان کـه بعد تاسوعا و عاشور دو روزی مادرم از غذا پختن بی‌نیـاز بود... البته بعضی‌هایشان هم خراب شد. با تمام اصفهانی‌گری‌هایمان. حالا باز حجت بگو کـه اصفهانی‌ها نذری نمـی‌دهند.

 

 

هنوز اذان نگفته بودند. صبح کله‌ی سحر هوا سرد هست و منتظر گرفتن صبحانـه‌ی روز عاشورا. سال‌های قبل کـه مـی‌چرخیدیم تو شـهر نشانی از قمـه‌زن‌ها هم مـی‌دیدیم. اما امسال خبری نیست از آنان. جمع‌شان کرده‌اند. صف طولانی هست و مدام اضافه‌شونده. قابلمـه‌ها هم هست. آن‌جا کـه قرار بود نذری بدهند یک خبرهایی بود. رفت و آمد. و دیگ‌های بزرگ کـه پرشده‌اند و ... صدای اذان مـی‌آید. مسجد نزدیک هست اما نمـی‌توانم بروم. مـی‌ترسم دست خالی بروم و ممکن هست زود تمام بشود. همبازی‌ دوران کودکی‌ام را هم مـی‌بینم کـه حالا ریش درون آورده و تو صف منتظر است. من را نمـی‌‌شناسد. تو آن سرما حال و حوصله‌ی احوال‌پرسی را نداشتم. انگار تازه زن گرفته... عاقبت نیم‌ساعتی بعد از اذان آش شله‌قلمکار مـی‌دهند و ما مـی‌گیریم خوشحال صبح عاشورایی.

 

 

خب این‌ها صحنـه‌هایی بود کـه من دیده بودم. چیزهای دیگری هم هست حتما. اما خب زیـاد هست اگر بخواهی دنبالش بگردی. حالا اگر شما هم صحنـه‌‌ی جالبی دارید بهلید تو نظرات که تا ما هم مستفیض بشویم. البته شبش آمدم خانـه و دیدم امام مـی‌گوید بـه آخوندها کـه همان عزاداری سنتی خودتان را حفظ کنید و تأکید مـی‌کند روی عزاداری سنتی... راستی شما چه‌قدر بوی ماه محرم را امسال حس کردید؟ ( البته این سئوال خودم نبود مال یکی از دوستان بود)

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۰۹/۱۸ساعت ۹:۸ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
گذر جوان ناکام

گذر جوان ناکام...

وقتی خورشید رنگ نارنجی‌اش را تو این سرما پخش کرده همـه جا من سوار چرخ هستم و دارم مـی‌روم نان بگیرم. آسمان صاف صاف هست و امروز احتمالا آفتابی. بعد خیلی مناسب هست برای بنایی. هوا سوزی دارد کـه نگو. لذت دارد. یک دستم تو جیبم هست و یک دستم یخ کرده اما ناچار حتما فرمان دوچرخه را بگیرد کـه نیفتد. گذرهای با دربست رو خیـابان سوار کرده‌اند. گذرهای کـه تو دهه‌ی اول شب‌ها چای مـی‌دهند و اگر هیأتی چیزی از بین‌شان رد شود به منظور سلامتی‌شان اسفند دود مـی‌کنند. بیشتر هم بـه یـاد شـهدا. گربه‌ی سیـاه سیـاهی مـی‌رود پشت یکی از پارچه‌های سبز سیدی کـه از بالا که تا پایین دیوار کشیده شده و حرکت مـی‌کند. حرکتش موج مـی‌اندازد روی پرده. یکی از این گذرها بـه یـاد جوان ناکامـی است. جوان ناکام؟ یعنی جوانی کـه زن نگرفته. مثل علی‌اکبر حسین. نـه ناکامـی را چطور مـی‌شود بـه علی‌اکبر نسبت داد؟ هیـهات. علی‌اکبری کـه امام حسین(ع) بیش از همـه دوستش داشت. که تا خواست اذن مـیدان بگیرد امام بی‌فاصله اجازه داد. گرچه درباره‌ی بقیـه‌ی یـارانش تعلل مـی‌کرد. همـین نشان مـی‌دهد کـه امام علی‌اکبر را خیلی دوست داشته. تازه وقتی مـی‌خواسته برود مـیدان نگاه مأیوسانـه‌ای بـه او کرده... خیلی پریشان شده ... و بعد اشک ریخته و گفته علی‌جان بعد از تو خاک بر سر این دنیـا... و بعد صورت بـه صورتش گذاشته... و بعد گفته جوانان بنی‌هاشم بیـایید/ علی را بر درون خیمـه رسانید...این‌ها همـه بهم مـی‌فهماند کـه امام علی را بیش از همـه دوست داشته. یک‌جور محبت خاص کـه عباس را آن‌طور دوست نداشته... آه. ای علی‌اکبرم... شبه پیغمبرم... حتما حسین بشوی و جوانی زیبا مانند علی... بعد بگویی کـه علی جوان ناکام بوده... دیگر چه کامـی مـی‌خواسته غیر از این کـه حسین این همـه دوستش داشته... دیگر چه کامـی مـی‌خواسته غیر از این کـه پاره پاره بشود درون راه خدا... شاید این جوانانی کـه گذرهایشان را این‌طرف و آن طرف زده‌اند ناکام باشد اما علی‌ِ حسین هرگز... آه. مردی کره مربا کرده توی پلاستیک و مـی‌خواهد برود صبحانـه بخورد. پرایدی کـه 7تا جوان رشیدنشسته‌اند از جلوم رد مـی‌شود. حتما بروم نان بخرم... خورشید آپارتمان‌ها را نارنجی کرده. ی سر صبحی دست کرده تو جیب. این سر صبحی کجا دارد مـی‌رود؟ یـاکریمـی مـی‌پرد و من نگاه مـی‌کنم بـه پروازش. پرواز... یـاکریم... اشک گوشـه‌ی چشمم گیر کرده و پایین نمـی‌آید...لذت چرخ‌سواری درون این هوای سرد هم لذتی هست که آن‌که نشسته درون کنار شعله‌های لرزان بخاری و خواب هست خبری از آن ندارد.


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۰۹/۱۱ساعت ۷:۵۳ ق.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
تجربیـات بنایی/ نسبت کانون و مسجد

تجربیـات بنایی

( بـه شکمتان صابون نمالید کـه یک‌هو بنایی‌مان تمام شده، نـه هنوز ادامـه دارد. اما گفتم تحفه‌ای از این بنایی بـه دوستان بدهم که تا شاید روزی مرا دعا نمایند)

- سعی کنید خانـه را آماده بخرید که تا نیـاز بـه بنایی نداشته باشد.

- بـه قول معروف کلنگ بنایی افتاد خانـه‌تان. بروید سراغ متخصص‌های این فن. متخصصان دلسوز و باتجربه و خانـه را نشان‌شان بدهید که تا خوب مورد ارزیـابی قرار بدهند و پس از آن تصمـیم بگیرید. متاسفانـه ما این اشتباه را کردیم و فوری بـه حرف بنای اولی گوش دادیم و بعد فهمـیدیم عجب اشتباهی کردیم. اما کار انجام شده بود و باید فلان کار را مـی‌کردیم نـه بهمان را... بـه همـین سادگی... اصلا توی هر کاری بـه سراغ متخصص بروید. مگر اینکه درون آن کار بـه هوش و تجربیـات خودتان اعتماد کامل را دارید و خود را بی‌نیـاز از م مـی‌دانید..

- با اوستابنا رودربایستی نداشته باشید. مثلا درون مورد قسمتی از خانـه کـه دارد مـی‌سازد ان‌قلت دارید. راحت و پوست‌کنده آن را بهلید کف دستش. کـه فردا نـه شما ناراحت بشوید نـه آن‌ها بگویند کـه ما مـی‌پنداشتیم نظر شما این‌چنین هست و آن چنان هست و ...

- قبل از اینکه بنا را بـه کار بگیرید از چند و چون دستمزد بنا و کارگرهایش اطلاع درست داشته باشید. حتی اگر وی بـه دلیل آشنایی با او و این‌چیزها گفت مـهم نیست و یک‌طوری حساب مـی‌کنیم و از این حرف‌ها باز هم تسلیم نشوید و سعی کند ریز قیمت را دربیـاورید. چون ممکن هست سرآخر اسباب دلخوری شود.

- با همسایـه‌ها سرِ دوستی بگیرید که تا کمک‌یـارتان باشند نـه بارِ خاطرتان و مدام غرزننده.

- اگر دوستی شما را هنگام بنایی بـه یک شرکت نامعلوم یـا همان نتورک مارکتینگ یـا شرکت هرمـی دعوت کرد، نپذیرید و بگویید کار دارم و الان هست که گچ‌هام سفت شود و از این قبیل... ( البته این را هم بـه دوستان هرمـی‌کار مـی‌گویم کـه متاسفانـه درون قواعدِ شرکت ننوشته کـه دوستانی را کـه بنایی دارند را دعوت نکنید. چون احتمال بسیـار زیـاد موفق نمـی‌شوند)

- تیز بـه کار اوستابناها و شاگردها بنگرید و کار را بقاپید... اگر قادر بر این‌کار نیستید قسمتی از کار را فرابگیرید که تا فرداروزی اگر قسمت شد و با خانم‌ بچه‌ها رفتید درون خانـه‌ای ساکن شد و آن خانـه از قضا احتیـاج بـه تعمـیر داشت آستین‌ها را بالا زده، هنر خود را بـه اهل و عیـال بنمایـانید. ( البت چرا راه دور برویم، بعد از اینکه بناها رفتند هم ممکن هست نیـاز بـه این دانشِ همراه با مـهارت پیدا مـی‌کنید. مطمئن باشید)

- زیـاد بـه حرف اوستاها درون آوردن مصالح گوش نکنید. البته بنا داریم که تا بنا. اما حواستان باشد کـه معمولا بناها فکر این هستند کـه کار خودشان را بـه سرعت تمام کنند و بروند سراغ کار بعدی... به منظور همـین بعضی وقت‌ها مقدار مصالح را بیش از نیـاز مـی‌گویند... ( یک‌ وقت دنگتان نگیرد راه بیفتید بروید بنا شوید‌ها... درست هست که بعضی اوستا بناها که تا روزی 70، 80 هزارتومان هم دستمزد مـی‌گیرند اما بـه روزهای بیکاری‌شان هم فکر کنید. بـه این فکر کنید کـه حالا اوستابنا کار را تمام کرده و مـی‌خواهد پولش را بگیرد، تازه الان ابتدای مصیبت بناست. آقا اگر طرف آدم با انصافی باشد یک‌ ماه دیگر دستمزدش را تمام و کمال مـی‌دهد... اما وای بـه حال وقتی کـه طرف بی‌انصاف باشد یـا اینکه یک‌هو نشسته باشد خانـه‌اش و بعد آمده کار را تحویل گرفته اما بی‌خبر از زحمات بنا و بعد حالا چرا این‌قدر مـی‌گویید و گران هست و نمـی‌دهم و بیـا و برو و زجرکشیدن درون حدِ مرگ...)

- نمـی‌گویم همـه‌ی بناها دروغ مـی‌گویند. اما مـی‌گویم بعضی وقت‌ها انگار چاره‌ای از آن برایشان نیست. یکی بـه خاطر صاحب‌کار... یکی بـه خاطر اینکه کار بنایی را زیـاد نمـی‌شود روش قول داد کـه فلان روز تمام مـی‌شود یـا بیسار... به منظور همـین هم گاهی مجبورند... البته من بنایی کـه دروغ نگوید هم 2، 3 که تا دیده‌ام اما... خیلی وقت‌ها بعضی از آن‌ها دروغ را مـی‌چرخانند سر زبانشان و ... این را به منظور این گفتم کـه بدانید و نـه اینکه بدبین باشید. البته کاریش نمـی‌شود کرد...

- خیلی مواظب خودتان باشید. مواظب باشید دور و بر این بناها کـه مـی‌چرخید دودِ سیگار و نعشـه‌ی تریـاک‌شان نگیردتان و شما هم وارد بشوید درون جرگه‌ی معتادان عزیز... البته همـه‌ی آن‌ها سیگاری و تریـاکی نیستند اما بعضی‌هایشان سیگار با سیگار روشن مـی‌کنند و مـی‌کشند و ... مراقب فحش‌های چارواداری برخیشان هم باشید... اما بدنیست کـه آن‌ها را هم یـادبگیرد کـه فرداروز اگر مرد متشخصی فحشی حواله‌تان کرد بدانید، کجایتان را نشانـه گرفته است.

- بالا سر بنا باشید بهتر هست و اگر بتوانید بساط پذیرایی خوبی را برایشان فراهم ید...

- شش‌دانگ حواستان جمع باشد کـه از نردبان و جاهای دیگر نیفتید. کـه اگر افتادید کار بنایی بدجور مـی‌خوابد. درون ضمن که تا از نردبان و این‌جور جاها افتادید نـه یک وقت پا بشوید و ادامـه‌ی کار را انجام‌ بدهید. گرمـید. حالیتان نیست. یک ساعت بعد، دو ساعت بعد همچو دردی بـه سراغتان مـی‌آید کـه نگو و نپرس. اگر خیلی درد دارد زود بروید دکتر... هی دست دست نکنید...

- اگر خواستید کارگر روزمزدی بگیرید(روزی  20 هزارتومان) معمولا افغانی بگیرید. کـه معمولا سالم هستند( دستشان کج نیست) سیگاری نیستند، و کاری... مطمئن باشید معمولا خیلی از افغانی‌ها بـه اندازه‌ی 20 هزارتومان عزیزتر از جان‌تان برایتان کار مـی‌کنند..

- بهتر هست یک موتور یـا یک ماشین به منظور خودتان تهیـه کنید و بالا سر بناها بایستید و حوایج‌شان را رفع و رجوع کنید...

- پشتِ کار بنایی را ول نکنید کـه اگر این‌طور بشود اراده‌ها سست مـی‌‌شود و دوباره راه انداختن کار نیـاز دارد بـه یک انرژی مضاعف و اراده‌ی مضاعف... کـه خب سالش گذشت و الان سالِ جهاد اقتصادی هست اما امان از بی‌پولی...

-  در صورت امکان ابتدا پولتان را درون جاهایی کـه نیـاز و ضروری هست مانند ایزوگام، استحکام خانـه و سایرِ چیزها بـه مصرف برسانید کـه اگر پولتان کم آمد از برخی تزیینات بگذرید.

- شماره‌‌‌ی موبایل اوستابناهای مختلف را توی یک دفترچه بنویسید کـه اگر یکدفعه افتاد تو آب(دستشویی، گلاب بـه دیوار) موبایلتان و شماره‌‌ها پاک شد حیران نشوید.

 حالا فعلا همـین. این‌ها تجربیـات من بود و چه بسا کـه دیگری تجربیـات دیگری داشته باشد و از این قبیل...

 

نسبت کانون و مسجد

یـا غفار

( ببخشید دوستان عزیز غیرزاهدانی، اعم از جهان‌نیوز و همسایـه و چترنجات و آرمان‌خواهی و غیر و ذلک. این مطلب درباره‌ی نسبت کانون با مسجد است. ربط دارد بـه کانون قرآن زاهدان. نمـی‌پندارم بـه دردتان بخورد. خلاصه اینکه نخوانیدش بهتر است)

(داداش کاریزما گفته بود کـه درباره‌ی نسبت کانون و مسجد مطلب مـی‌خواهیم. خب راستش از همان اول هم..)

کانون جای شب‌بیداری‌های امـید بود. کانون جای خواب مرتضی سعیدزاده بود. جای جذب‌های کمـیلی بود. محل نماز خواندن اهل سنت بود، البته وقتی جا گیر نمـی‌آوردند. جای پخش و پلا وسایل انواع تحصن و تجمع قانونی و غیرقانونی بود. ( آقا، من بود‌هاش را حذف مـی‌کنم خودتان بود بود کنید ته‌اش) جای جلسات شورا کـه تمامـی نداشت، مثل ساندیس و کیک‌اش کـه به منبع تمام‌ناشدنی نـهاد رهبری متصل. جای جذب ترم صفری‌ها. جای پخش مستقیم مسابقات تیم ملی فوتبال(‌استفتا کرده ...یم اشکال نداشت). محل اسکان سرباز نـهاد درون تابستان کـه در خوابگاه‌ها را مـی‌بستند.

( خب "بود" بسه) جای پخش مناظره‌های انتخابات ریـاست جمـهوری بود. کانون جای انبار تبلیغات مختلف دانشگاه بود که تا عندالزوم ازش استفاده کنیم. اصلا یک جایی بود کـه نگو و نپرس. درون و دیوارش چه‌قدر تو شب‌های امتحان بیداری بچه ریشی‌ها( مذهبی) را دیده است. کانون ما عقبه‌ی مسجد بود. پشت مسجد بود. پشتیبان مسجد بود. اصلا اگر نبود مسجد هم نـه... بود... مسجد کـه کاری بـه کانون نداشت. مسجد چهارتا ورودی داشت کـه پنجمـی‌اش کانون بود. بـه همـین راحتی. وقتی واردش مـی‌شدی، کانون را مـی‌گویم، با اینکه کاریزما بـه همراه جلسه‌ی شورای‌اش  کلی مدیر داخلی هشته بود که تا ظهر‌ها کـه بچه‌های از همـه جا بی‌خبر پیِ کانون مـی‌گردند که تا این مـهر تسویـه حساب را کـه ارزشی نداشت بزنند پایِ برگه و بعد هم خداحافظ. هم از جانب شما هم از جانب ما و دیدار بـه قیـامت: یـا درون کانون قرآن بهشت یـا درون کانون قرآن جهنم و امـیدوارم کـه آن‌جا دیگر نیـازی بـه این نداشته باشید کـه مـهر بزنید. جالبیش این بود کـه یک‌هو وقتی کانون قرآنِ انِ بالای سرمان تعطیل بودند- خودشان را نمـی‌گویم‌ها(استغفرالله) کانون‌شان را- ما جورِ آن‌ها را مـی‌کشیدیم و بعد هم خیـالت تخت.ی نمـی‌فهمـید...

تازه ما از شبستان مسجد قائم زاهدان دو سه مترش را هم بـه عنوان حق‌الهمسایگی تصرف کرده بودیم و بنده‌ی خدا محمدحسین بساط پخش فیلم‌اش را پهن مـی‌کرد تو مسجد. اما از کانون فیلم‌هایی را پخش مـی‌کرد کـه نمـی‌شد تو مسجد پخش کرد. مثلا یـادم هست فیلم مارمولک را تو پایگاه بسیج دیدیم. اِ.... ه تو گفتی تو کانون؟ بعله حواسم هست. ما درون آن موقع آن‌قدر قدرتمان زیـاد شده بود کـه بسیج هم شعبه‌ای از کانون شده بود. البته دعوای مـیان ما و سایر تشکل‌ها نباشدها... لن ابدا... یعنی هیـهات... اما بسیج متأثر شده بود از ما و حالا چرا مارمولک با آن همـه خنده و توهین بـه علمای سلف و غیرسلف... استغفرالله... این عنان قلم کجاها کـه دارد نمـی‌رود...

بعله محمدحسین از کانون یک فیلم‌هایی را پخش مـی‌کرد کهی نمـی‌توانست تو مسجد ببیند. مثلا: کدام استقلال کدام پیروزی...

کانون ما بـه قاعده‌ی یک اتاق 5 نفره بود کـه به هزاران نفر خدمات مـی‌داد. که تا نماز تمام مـی‌شد بچه‌ها جمع مـی‌شدند تو کانون. یعنی جایی را نداشتند بروند و خوش و بش و قرار مدار مـی‌هشتند کـه فلان کار را یم و بهمان کار را یم و بعد یک‌هو همـه با هم راه مـی‌افتادند و این موج همـهمـه و خنده و شوخی را با خودشان که تا سر سلف هم مـی‌بردند. یک‌‌هو مـی‌دیدی کانون پرشده، یک‌هو خالی شده. یک‌هو همـه‌ مـی‌ریختند به منظور 20 و 30....

آقا قانون تلویزیون دیدن تو کانون:

فوتبال جام لالیگا حرام

سری ‌‌A حرام

باشگاه‌های انگلیس حرام

باشگاه‌های داخلی: هی همچین نیمچه حرام یـا مکروه. چون باشگاه‌های داخل هست و درون نـهایت یک آدم تشکلی از چیزی کـه دانشجویـان را درگیر خودش مـی‌کند حتما اطلاعات داشته باشد.

بازی‌های تیم ملی: استحباب اکیدا صعودی

راز بقا: مستحب

الباقی برنامـه‌ها بـه جز ورزشی: همـه درون راستای افزایش معرفت و دانش بر و بچ تشکیلات بود و هیچ اشکالی نداشت...

وقتی حاج‌آقای مسجد وسط دو نماز بچه‌ها را گیر مـی‌کشید و شروع مـی‌کرد بـه حرف زدن ما بچه‌های کانون مأمن و پناهگاهی داشتیم. زود پا مـی‌شدیم و مـی‌آمدیم تو کانون که تا از دست حاج‌آقا راحت بشویم. همچنین شب‌های مراسم دعا و ‌زنی از مراسم کـه به تنگ مـی‌آمدیم یـا لج‌مان مـی‌گرفت از نوع ‌زدن مـی‌آمدیم تو کانون. راحت و بی‌درد سر

ح.ک:

کانون اتاق بحث های طولانی با منتقدین بـه نم سر اهل سنت/ کانون محل جلسات فعالین تشکل ها/ کانون محل کتاب تبلیغی اهل سنت چی بود اسمش/ کانون کتابخونـه ادبیـات داستانی و شعر/

چهانی توی کانون که تا به حال آمده و رفته‌اند. چهانی نیـامده‌اند... باورتان نمـی‌شود... کانون اتاق طرح‌‌ریزی برنامـه‌های مختلف بود... دیگر چیزی بـه ذهنم نمـی‌رسد بچه‌ها کمک ند اگر چیزی بـه ذهنشان مـی‌رسد بهم بگویند...

 


برچسب‌ها: خاطرات, تشکلی
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۰۸/۲۷ساعت ۳:۱ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
50 تومانی

50 تومانی

حضرنامـه‌ی روزِ قدس

 

- بعد ماشین نگذاشتید به منظور ؟

منظورش از ما، یعنی من و حکومت و آخوندها ست کـه مـیان هرسه‌تایی‌مان روابط جالب‌انگیزناکی برقرار است. جا مـی‌خورم. آقای واو پیرمرد معقولی هست و با پسرش رفیقم. اول خوشحال شدم از دیدنش اما الان؟ بـه رو خودم نمـی‌آورم و سر خم‌کنان مـی‌گویم:

- بـه گمانم این اتوبوس مـی‌رود دروازه دولت..

تا این‌جا کـه من مفت آمده‌ام. یعنی دوتا اصفهانی رسیدیم بـه هم کـه آقای سرلک بزرگ‌تر از من بود و پول‌ِ کرایـه‌ام را حساب کرد. درون جمعی بودم کـه مـی‌گفتند: « آقا ما داریم به منظور دولت مـی‌رویم، (نمـی‌پندارم بیش از 5 درون طول عمرش شرکت کرده باشد!) بعد زور دارد کـه کرایـه‌ی اتوبوس هم بدهیم!»  واقعا هم زور دارد. من هم اگر با این نگاه مـی‌آمدم‌ حسابی برایم زور داشت و چالشی عظیم با حسِ اصفهانی‌گری‌ام درمـی‌گرفت. از نگاهِ آقای واو و از نرم‌تر شدن حرف زدنش مطمئنم کـه فهمـیده جا خوردنم را:

- بعد این مـی‌رود دروازه دولت؟

سر تکان مـی‌دهم.

- بعد چرا نمـی‌آیی؟

- من مـیدانِ شـهدا پیـاده مـی‌شوم

و سوار مـی‌شود و من هیچ‌ نمـی‌پنداشتم با این ریشی کـه هشته‌ام شده باشم نمادی از نظام اسلامـی کـه قربانش بروم اما خب، خب...

مـیدان‌ِ شـهدا کـه مـی‌رسم و به حجت کـه زنگ‌ مـی‌، معلوم‌ام مـی‌شود هنوز راه نیفتاده:

- حاجی ببخشید، وضعِ مزاجی‌ام کمـی قاراشمـیش هست ... هنوز راه نیفتاده‌ام!

- اشکال ندارد... ( باز خوب شد کـه امروز دوبار بهش زنگ زدم و الا بدجور معطل مـی‌شدم. از همان اول هم مـی‌دانستم حتما حجت را بیدار کنم. فاصله زیـاد بود – از شاهین‌شـهر که تا اصفهان- و مخصوصا درون روزهایی مانند امروز کـه دیگر همـه‌ چیز ریخته گَلِ هم کـه بیدار هم کردم و مخصوصا زندگیِ دانشجویی ... پارسال حجت اصفهان نبود، اما امسال بود. بعد دیگر چه احتیـاج بـه دعوت رفقای محله، کـه هم‌پیـاله‌ی دانشگاهی آن هم دانشگاه زاهدان چیز دیگر است...)

تا مرکزِ شـهر آثار روزِ قدس را ندیدم، غیر از چندتا بچه و چندتا پرچم کـه حتم از یکی از همـین مساجد بودند کـه بچه‌ها را زیر بال و پر مـی‌گیرند... اما این‌جا دیگر واقعا رسیده‌ام بـه و یک وانت با صد نفر آدم کـه دورِ مـیدان شـهدا مـی‌چرخند و امـیدوار مـی‌شوم کـه وقتی با حجت ِ گوشی حرف مـی‌زدم صدایِ مرگ‌های متوالی بر اسرائیل و آمریکا را شنیده باشد و فهمـیده کـه بابا شروع شده و تو بـه جای حضور درون این صحنـه‌ی خطیر گرفتار وضعِ مزاجی خود هستی، عجبا حجت‌آ کـه این‌گونـه‌ات نمـی‌پنداشتم. با خودم مـی‌گویم حسابی درون کار حجت نیست و فوق‌اش اگر زود برسد بـه سزای دیرکرد‌اش مـی‌گویم من مثلا «دروازه دولت»‌ام و خودت را برسان آن‌جا. راه مـی‌افتم و هرچه مـی‌خواهم بـه خود بقبولانم همراهی با شعاردهندگان را نمـی‌توانم، آخر دقت کردم درون مسیرهای و نامـی از مـیدان‌ِ شـهدا نبود. بعد این‌ها سر خود زن و مرد را آورده‌اند وسطِ خیـابان و راهِ ماشین‌ها را بند آورده‌اند.

 اصلا از کی که تا حالا این‌قدر قانون‌مدار شده‌ای؟ نمـی‌دانم. اما خوش‌تر مـی‌دانم کـه راه بیفتم درون کنار شعاردهندگان. مردی کـه رویِ وانت ایستاده هست خطاب بـه ماشین‌ها مـی‌گوید:

- بروید عقب، جلو نیـایید.

یـا یک چیزی تو همـین مایـه‌ها. اما مگر ماشین‌ها گوش‌شان بـه این حرف‌ها بدهکار است؟ یـا اگر بخواهند مـی‌توانند انجام بدهند توی این ترافیک؟ مـی‌بیند کهی گوش نیست از حربه‌ای دیگر بهره مـی‌برد:

- خانم‌ها لطفا یک گوشـه‌ی خیـابان را باز نگذارند. جمع بشوند و همـه‌ی خیـابان را بپوشانند!

صدای زن‌ها پرطنین‌تر از صدای مردها است:

- آمریکا آمریکا این آخرین پیـام است، ملتِ مسلمان آماده‌ی قیـام است

سنواتِ گذشته هم این آخرین پیـام را چندبار جمـیعا ملت مسلمان داده‌اند و امسال هم و یحتمل 22 بهمن هم و باز سالِ هزار و سیصد و چند و ... و الان هست که قیـام یم و بدان کـه این آخرین پیـام‌هایی هست که ما داریم مـی‌دهیم و ...

از یک روزنامـه‌فروشی ماهنامـه‌ی داستانِ همشـهری را بـه قیمتِ 2000 تومان مـی‌ستانم و مـی‌روم وسط خیـابان پردارودرخت چهارباغ مـی‌نشینم که تا کمـی از هرمِ گرما را بکاهم و انصافا امروز خدا هم بـه کمکِ ما روزه‌دارانِ راهپیما آمده و کولرش را هشته رو دورِ کند. مـی‌نشینم رویِ یکی از این نشستن‌گاه‌هایِ گرد کـه ناگاه دو هم نمـی‌دانم از کجا پیداشان مـی‌شود مـی‌نشینند آن طرف و بنا مـی‌کنند شعارهای پرت و پلا بدهند:

- نمـه نمـه اگر رأی بیـارم واسه همـه‌تون سنگ تموم مـی‌ذارم

- مرگ بر ضدولایت فقیـه

- مرگ بر روزه‌خوار!

یحتمل بـه این خاطر کـه من این‌جا نشسته‌ام این‌طور مـی‌کند. منتظرم کـه سر و کله‌ی حجت پیدا شود و این ها هم دست بردار نیستند:

- آمریکا پیروز است،‌ اسلام نابود است

و از این حرف‌ها کـه حجت زنگ مـی‌زند:

- حاجی من آمدم دم درِ دانشگاه(مالک اشترِ شاهین‌شـهر) هیچی تاکسی نیست. تو بـه کارت برس!

- باشد

- عصر نمـی‌آیی این‌جا؟

- نـه یک کم ما چیز داریم نمـی‌آیم... چیزِ یعنی... فکر نمـی‌کنم بیـام...

حجت خودش زودتر مـی‌فهمد و قطع مـی‌کند سخنم را:

- باشد. ببخشید...

خیـالم از حجت راحت مـی‌شود. پا مـی‌شوم و راه مـی‌افتم بـه سمتِ مـیدانِ امام(ره). هرچه جلوتر مـی‌روم دسته‌های راهپیما بیشتر مـی‌شوند. رهبر یکی از این دسته‌ها اصرار دارد کـه یکی زن، یک مرد شعار بدهند. زن‌ها هم با زبان روزه عجب سر و صدایی راه انداخته‌اند تو چهارباغ. خب این‌جوری اشتیـاق آدم هم بیشتر مـی‌شوند و مردها از سرِ غیرت هم کـه شده کمـی زور مـی‌هلند تو صداشان کـه کم نیـاورند و یـادِ تظاهرات علیـه رژیمِ شاه بـه خیر، کـه یکی از دلایل پیروزی انقلاب همـین بود یکی زن‌ها، یکی مرد‌ها چندبار ما آن‌جا شـهید شدیم!...

جمعیتی را مـی‌بینم جوان نوجوان و همـه با لباس کاراته کـه گارد گرفته‌اند سر یک آب سردکن. و همـه‌ی نوجوان‌ها تو روزِ روشن دارند آب یخ نوشِ جان مـی‌کنند و دهنِ روزه‌دارها را آب مـی‌اندازند. دونفر آدم بزرگ هم لایِ جمعیتی کـه آب‌سردکن را دوره‌ کرده‌اند مـی‌بینم و الباقی مسئولان با کمربندهای سیـاه و قهوه‌ای و این‌ها بـه نوجوان‌ها مـی‌گویند:

- زود آبتان را بخورید و بروید.

عجب صحنـه‌هایی آدم مـی‌بیند. یکی از دوستان مـی‌گوید: آدم حتما یـا روزه بگیرد یـا برود روزِ قدس، بـه خیـالم این کارته‌کاهای جوان بـه فتوایِ این رفیق‌مان عمل کرده‌اند...

چه گرمایی است. این‌جا دروازه دولت هست و من الان درون مـیان خیلِ عظیم راهپیمایـان هستم. چشم‌ام مـی‌افتد بـه اتوبوس ( خانـه‌اصفهان- پارک شـهید رجایی) و خالی با یک سر نشین و دلم غنج مـی‌زند کـه بروم تو ایستگاه و سوار بشوم بروم خانـه. که تا اینجا کـه چندتا مرگ بر آمریکا گفته‌ام و آدم هم کـه تو گرما خودش را خسته نمـی‌کند! اما اتوبوس مـی‌رود و من با خود مـی‌گویم عیبی ندارد. بیـا این هم خیـابان سپه کـه تا ته پوشیده هست از درختان سر بـه فلک‌کشیده و هیچ آفتاب ندارد و این‌جا راحتی هست و ...

شش دانگِ حواستان را بیـاورید این‌جا. این عملی هست از یک اصفهانی کـه باید درون تاریخ نوشته شود:

ابتدای خیـابان سپه، صندوق کمک‌های مالی بـه مردمِ قحطی‌زده سومالی را مـی‌بینم. رد مـی‌شوم. اما بعد راه کج مـی‌کنم. دست مـی‌کنم توی جیبم. دو هزارتومان پولِ زبان‌بسته را درون مـی‌آورم. آه ای ‌آسمان‌ها بر من بگریید. آه ای زمـین‌ها مرا درون خود فرو برید. نفسم بالا نمـی‌آمد. دوهزارتومانی را با اندکی فشار مـی‌فرستم توی صندوق هلالِ احمر کـه برود سومالی.

 

توی خیـابان سپه عجب سایـه‌ای است. کمـی هم کـه باد بوزد، دلِ آدم را مـی‌برد. اما با خودم فکر مـی‌کنم چه‌طور تحمل کنم مـیدانِ امام را با آن شلوغی‌اش. اما احساس مـی‌کنم تراکمِ جمعیت کم‌تر از سایر ‌هاست. 22 بهمن هم آمده‌ام اما درون مـیدان کـه مـی‌رسیدی شلوغی بود و مردم هم را مدام هل مـی‌دادند و ... پارسال هم آمده بودم. اما امسال... امسال ایران گرم است. مصر و لیبی و تونس و الباقی جاها هم... اول خیـابان سپه چندبار مرگ بر آمریکا گفتیم و بعد ول شدیم بـه حالِ خودمان. مـی‌ترسم حسرتِ یک‌بار «مرگ بر انگلیس» بماند توی دلم. روزهای قدس توی زاهدان با دانشجوها جمع مـی‌شدیم و یک صف تشکیل مـی‌دادیم و دست بـه دست هم مـی‌دادیم و به شعاردهنده کـه بالای مـینی‌بوس رفته بود، گوش نمـی‌کردیم:

او مـی‌گفت: شعار هر بسیجی، و مردم: «مرگ بر آمریکا» و همـین‌طور شعار هر دانشجو و شعار هر اساتید! و ... اما ما هی مـی‌گفتیم «مرگ بر انگلیس». یک‌بار هم شعاردهنده‌ی بالای مـینی‌بوس از شورِ ما بـه وجد آمد و دیگر «مرگ بر انگلیس» را ول نمـی‌کرد.

توی این خوش‌خوشان رفتن‌مان و توی این بی‌شعاری یکی از پیرمردهای قدیمِ قدیم آغاز مـی‌کند شعار را و «مرگ بر آمریکا» را و «مرگ بر اسرائیل» را و «مرگ برضدِ ولایت‌فقیـه» را و ... کـه مـی‌روم جلو و همـین‌طور کـه «الله اکبر» مـی‌‌گوید مـی‌رسانم کـه انگلیس را هم بگو. کـه اضافه مـی‌کند و عجب حالی مـی‌رود، جایِ عامویونس خالی. مـی‌روم پیشِ پیرمرد و مـی‌گویم:

- دستدون درد نکند. «مرگ بر انگلیس» را نمـی‌گویند

- آره حتما یکی تذکر بدهد. همـه‌چیز زیر سرِ این انگلیس مادرسگ است.

دوتایی کلی کیف مـی‌کنیم. وارد مـیدان کـه مـی‌شوم باز هم صندوقِ کمک بـه قحطی‌ِزده‌های سومالی را مـی‌بینم این‌ بار راهم را کج مـی‌کنم. فواره‌های وسطِ مـیدان از همان ابتدا تو چشم مـی‌زنند. دلم مـی‌خواهد بروم سرِ حوض و خودم را خیس کنم، از شدتِ گرما. یکی با یکی از این بوق‌های دستی شعار مـی‌دهد:

- هرکی نگِد، مرگ بر آمریکا...

و مردم تکرار مـی‌کنند: هرکی نگد ...

ادامـه مـی‌دهد:

- ... هم بر خودش، هم بر آمریکا...

و مردم: هم بر خودش،...

چند قدم آن‌ورتر بنر بزرگی هست که رویش نوشته: « القدس لنا» و زیرش: « مجتمع فولاد مبارکه، روابط عمومـی». این نشان‌دهنده‌ی سطح امـیدواری مردم و نـهادهای دولتی و غیردولتی بـه پیروزی فلسطینان هست که زمـین‌هایش را هم از پیش تصرف کرده‌اند.

مجری بـه مردم وعده مـی‌دهد کـه قرار هست این تصاویر درون شبکه‌های بیگانـه پخش شود، بعد دست‌هاتان را بالا بیـاورید و «مرگ بر اسرائیل» بگویید کـه این خود دعا بـه سبک دیگری است. مـی‌روم جلوتر. مـی‌روم بـه سمت حوض و به سمتِ فواره‌ها کـه ناجور نیـاز بـه آب احساس مـی‌کنم و نیـاز بـه خنک خود و نیـاز بـه آب پاشندن بـه صورت... کـه راهی بـه حوض نیست و مردم آن را دوره کرده‌اند. نمایشگاهی از تحریم کالاهای اسرائیلی و فروشِ نشریـه‌ی عبرت‌های عاشورا و غیره و یک طومار کـه از دولت خواسته‌اند جلویِ ورود کالاهای اسرائیلی را بگیرد و امضاء. اصلا طرفش نمـی‌روم.

مجریِ برنامـه متوجه‌مان مـی‌کند بـه نمادِ‌ شیطانی کـه انگار واقعی هست و درون جایی از جهان وجود دارد. نمـی‌دانم. حالش را ندارم توضیحاتش را بخوانم. درست وسطِ حوض هست و دانشجویـان نمـی‌دانم کدام دانشگاه درستش کرده‌اند. یک مکعب مستطیل بـه ارتفاع تقریبا 3 متر و سرش هرم‌مانندی و روی آن پوشیده از پرچم‌های اسرائیل و آمریکا. مجری مـی‌گوید الان هست که آتش بگیرد. ما هرچه نگاه مـی‌کنیم آتش‌گرفتن‌اش را نمـی‌بینیم. مـی‌روم جلوتر. اما نـه. 5 دقیقه کـه مـی‌گذرد یک‌باره سرِ این نماد شیطانی با صدای پقی مـی‌پکد و دودِ سفیدی از آن بالا مـی‌زند. از پایین آتش مـی‌گیرد. یک‌هو آتش گُر مـی‌گیرد. دودِ سیـاهی از آن بالا مـی‌زند. ذرات سوخته‌ی پلاستیک پراکنده مـی‌شود تو هوا. هرم‌اش با اینکه من زیـاد نزدیک نیستم بهم مـی‌رسد. یکی بچه‌اش را مـی‌کشد عقب کـه هرم‌ِ گرما نگیردش. من فرار مـی‌کنم. سایـه‌ی دود مـی‌افتد روی سرمان و دود بالای سرِ حوض را مـی‌گیرد. مجری مـی‌گوید:

- چند دقیقه نفس نکشید که تا دود برود!

پو و و و ه! از این طرف کـه نمـی‌توانم بـه حوض برسم بـه امـید گذراندنِ وقت راهِ آمده را برمـی‌‌گردم که تا هم بروم جاهای خلوت‌تر، هم اگر شد بروم مسجدِ امام به منظور وضو و اگر راهی باشد بروم خانـه. ساعت 12 و نیم هست و هنوز کلی دیگر مانده. تازه بعدش خطبه‌های حاج‌آقا را حتما تحمل کرد تو تیغِ آفتاب. آفتابِ خالصی کـه پری‌شب‌ها نادر طالب‌زاده مـی‌گفت بـه خاطرِ نازک شدن لایـه‌ی اوزون الان آفتاب پوستِ ما را مـی‌سوزاند و بچگی کـه هنوز لایـه‌ی اوزون نشده بود ما را نمـی‌سوزاند و از این چیزها حکمتِ عجیبِ خدا فهمـیده مـی‌شود. دور کـه مـی‌ درون مـیانِ شور و شوقِ راهپیمایـانِ روزه‌دارِ روز قدس، بوی پشکلِ اسب بـه مشام‌ام مـی‌رسد. بوی بدی کـه تمامـی ندارد. بوی پشکل‌های اسب‌های درشکه‌هایِ مـیدان امام است. دور مـی‌ و لابه‌لای جمعیتی کـه به نظرم چندان هم زیـاد نیستند مـی‌چرخم و مـی‌بینم کـه همـه زیرِ سایـه‌ای پناه گرفته بـه امـیدِ خنکایی و آن‌ها کـه جایی یـافته‌اند آن را رها نمـی‌کنند کـه هرلحظه ممکن استی آن‌ها را بقاپد از چنگ‌شان. دستِ تعداد زیـادی از زن‌ها نشسته کتابِ دعا و قرآن مـی‌بینم و تعجب مـی‌کنم کـه این‌طور از وقت‌شان استفاده مـی‌کنند. بـه امـیدِ وضو گرفتن و نشستن سرِ حوضِ وضوخانـه‌ی مسجدِ‌ امام مـی‌روم ضلع جنوبی مـیدان. به منظور رسیدن بـه درِ مسجد امام حتما از رویِ موکت‌های پهن شده بگذرم. دمپایی تابستانی‌ایم را درون مـی‌آورم و پا کـه مـی‌هلم روی موکت مـی‌سوزد. آه. چه گرمایی. اما خب حتما تحمل کرد. هرچه بـه مسجد نزدیک‌تر مـی‌شوم شلوغی بیش‌تر مـی‌شود. با تعجب مـی‌بینم کـه اصلا راه ورودی باقی نگذاشته‌اند به منظور وضوگیرنده‌ها. اول خیـال کردم برایِ این هست که متقاضی وضو و تجدید آن زیـاد هست اما نگو کـه مردم ایستاده‌اند زیرِ سایـه‌ی  مدام کم‌شونده‌ی مسجد درون خطی هلالی و آن‌ها کـه جاشان نبوده نشسته‌اند تو حوض جلویِ درِ ورودی زیرِ سایـه. آدم چه چیزها کـه نمـی‌بیند. یـادِ عکس‌های زمان مشروطیت مـی‌افتم کـه به خاطر کمبود دوربین عکاسی و گران بودنش همـه را جمع مـی‌د درون یک محوطه‌ی بازی و تا مـی‌توانستند آدمجا مـی‌دادند کـه ازشان عبگیرند. برخی ایستاده. برخی نشسته و از برخی فقط سرها پیدا و ... فی‌الحال اگری بخواهد این‌ کار را د و مردم را این‌گونـه برایِ عگرفتن گردهم بیـاورد عمرا اگر بتواند! اما آفتاب را ببین کـه چه کرده کـه برخی برایِ درون امان ماندن از شدتش رفته‌اند توی حوض و ول کنم این حرف‌ها را ...

و باز برمـی‌گردم و باز داغیِ کفِ موکت را مـی‌چشم. نزدیکِ حوض مـی‌شوم کـه انگار وضعیت از این پشت بهتر است. بعله. اما هنوز لایـه‌ای از مردم دور که تا دور حوض را فراگرفته‌اند. توی دلم لعن مـی‌کنم کـه چرا ایستاده‌اند دور که تا دور حوض و نمـی‌هلندانی مثلِ من بیـایند وضوشان را بگیرند و نفسی تازه کنند و بروند... چاره‌ای ندارم. حتما لایِ جمعیت را باز کنم.

اولین اثرِ حوضِ آب خنکی محسوس هواست. آهان! کاش مـی‌شد همـین‌جا بمانی... دومـین چیزی کـه از حوضِ 50 درون 20 متری مـی‌فهمـی، بچه‌هایی هست که رفته‌اند تو حوض و جمعیتی شاید بیش از 200 نفر نظاره‌گرشان هستند و آن‌ها با خوش‌حالی گرمایِ تابستان را فرومـی‌نشانند و آب مـی‌پاشند و خیس مـی‌شوند و سر و صدا و قیل و قال و ... عجب چیزی... حیف. دلم مـی‌خواهد من هم بچه شوم و بروم با بچه‌ها بازی کنم و بی‌خیـالِ فلسطین و اسرائیل و توطئه‌هایِ جدید و قدیم‌شان شوم و آه. انگار نمـی‌شود. این امکان ندارد. بـه خود متوجه مـی‌شوم و دیگر عیبِ آنان کـه گرداگردِ حوض ایستاده‌اند نمـی‌کنم. وضو مـی‌گیرم و چفیـه را درون مـی‌‌آورم و خیس مـی‌کنم و راه مـی‌افتم و گرما کمـی فرو مـی‌نشیند. چه عطشی.

 20 دقیقه‌ی دیگر که تا اذان مانده و من حتما این 20 دقیقه را چطور سر کنم؟ با چفیـه خود را خیس مـی‌کنم. یکی از دوستان جوانم را مـی‌بینم کـه مـی‌گوید اولین بار هست مـی‌آید و بعد خداحافظی کـه پچ‌پچ مـی‌کنند درباره‌ی رفتن. مـی‌گویند برویم دیگر. ماندن فایده ندارد. یک‌هو من هم هوس‌ام مـی‌گیرد پا بهلم بـه فرار. یـادِ اتوبوس خالیِ خانـه‌اصفهان- پارک‌ِ شـهید رجایی اندر ذهنم مـی‌آید و دلم پر مـی‌کشد بـه خانـه. زیرِ کولر. درون حالِ مطالعه یک اثر ادبی. یـا غیرادبی. یـا چه مـی‌دانم کـه معطل نمـی‌کنم. راه باز هست و جاده دراز. اما اتوبوس؟ حتما بروم ببینم...

مـی‌ از مـیدانِ امام بیرون و سی‌ِ خودم مـی‌روم کـه ناگاه یکی از بچه‌های مذهبی هم محله‌ایم را مـی‌بینم. تقریبا مـی‌فهمم کـه تازه آمده. مـی‌رود به منظور نماز. اما ترکش‌های تکه‌پرانی‌اش دامنِ من را هم مـی‌گیرد:

- خب شما کـه اهلِ نماز جمعه نیستید

- من مـی‌خواهم بروم ببینم، اگر اتوبوس باشد بروم، اگر نباشد برمـی‌گردم همـین‌جا.

که رهایش مـی‌کنم و مـی‌روم به منظور خودم اما ملامت درون صدایش بود و هیچ خنده‌ای. راه مـی‌افتم. اما اشتباه مـی‌کردم. اتوبوسی نیست. همـه‌ی اتوبوس‌ها منتظرند کـه نماز تمام شود و جمعیت را برساند منازل‌شان. چاره‌ای ندارم. مـی‌مانم که تا از فیضِ نماز جمعه هم مستفیض شوم. اما هنوز 15 دقیقه‌ای مانده. نمـی‌روم مـیدان. مـی‌نشینم توی پارکِ هشت بهشت یـا همان شـهید رجایی با درخت‌های آسمان‌نوازش و با چفیـه صورتم را نم مـی‌ و یکی از این نشریـات کـه عرهبر را دارد و حسابی تو روزهای بـه دردِ سایـه‌بان مـی‌خورد را ورق مـی‌. تقریبا همـین‌طور کـه نشسته‌ام 6 ، 7 نفری را نگاه مـی‌کنم کـه راحت روزه‌خواری مـی‌کنند اما احتمالا حکم روزه‌داری درون پارک متفاوت هست با سایرِ جاها.

صدای قرآن بلند مـی‌شود. احساس مـی‌کنم از مـیدانِ امام هست و آیـات‌اش؟

«و مادران فرزندان خود را دو سال كامل شير مى‏دهند اين براى كسى هست كه بخواهد دوران شيردهى را كامل كند، و خوراك و پوشاك آنان بـه شايستگى بر صاحب فرزند است، بر هيچ كس جز بـه اندازه توانش تكليف نيست ...» که تا آیـاتِ طلاق و ازدواج و الی آخر. و چه ربطی بـه فلسطین و لبنان دارد؟ البته لازم نیست ربط هم داشته باشد. شاید انسانی خسته شده باشد از شنیدن این همـه جملات مطنطن درباره‌ی فلسطین و حالا خواسته کمـی هم از زندگی بشنود و راستی مگر آنچه درون فلسطین مـی‌گذرد زندگی نیست؟پا مـی‌شوم کـه برسم بـه نماز.

خطبه‌ها را کـه مـی‌خواند پارسال جا نبود، اما امسال جا فراخ و وسیع. یک شیر آب کنار آب‌سردکن و چه غلغله‌ای است؟ من هم مـی‌روم و دستم را از پایین‌ترین جای ممکن مـی‌گیرم که تا خیس شود چفیـه‌ام و به سبکِ بچه‌های جنگ مـی‌اندازم روی سرم و رو چمن‌ها مـی‌نشینم. حجت دوتا پیـامک برایم مـی‌دهد:

« اوصیکم عبادالله بنفسی و تقوی‌الله (شاید یک امام جمعه‌ی مغرور!)» و بعدی:

« روزِ قدس چیز کوچکی نیست!. رهبری»

که حدس مـی‌ رفته نماز جمعه و مـی‌نویسم برایش:

«حواسد بـه خطبه‌ها باشد. روزِ قدس لیله‌القدر انقلاب است. امام»

امام جمعه بعد از صحبت‌های معمول درباره‌ی فلسطین درون خطبه‌ی دوم بـه مباحثی هم‌چون آب‌بازی و پسر و هنجارشکنی‌های دیگر و حمایت چند نفر ازش مـی‌پردازد. بعد مـی‌گوید ما 32 سال ایستادیم جلوی تمامِ دنیـا و حالا نتوانیم جلوی 4 که تا بچه و این مزخرف‌بازی‌ها را بگیریم؟ مـی‌گویدی از نمازجمعه‌ی مصر برایم تعریف کرد کـه خیلی امـیدوار شدم و خیلی حسرت خوردم. از برگزاری نمازجمعه امـیدوارشدم و از اینکه هیچ بی‌حجابی وجود ندارد و ما بعد از 32 سال وضع حجابمان این است؟...

پس از این صحبت‌ها من هم کمـی حسرت مـی‌خورم...

چفیـه را مانند روسری مـی‌اندزام رو سرم و هرچه مـی‌گردمـی را بیـابم کـه باهم چفیـه را تقسیم کنیم و از این گرمای راحت‌اش کنم پیدا نمـی‌کنم. باد کـه نیـاید شرجی مـی‌شود اطرافِ صورت‌ات. اما خوش بـه حال وقتی کـه باد بیـاید و از لایِ تار و پود‌های چفیـه بگذرد و آه... توی این آفتاب انگار نشسته‌ای زیرِ کولر...

نماز کـه تمام مـی‌شود، یکی درست بعد از جایی کـه نمازگزاران خارج مـی‌شوند از مـیدان جوراب مـی‌فروشد: 5 که تا هزارتومان. بدی نیست. قیـافه‌اش هم بـه مذهبی‌ها مـی‌بَرَد. این ‌طور هم شاید بیشتر فروش کند. نوشِ جانش. از جمعیت کـه خلاص مـی‌شوم عطش هست و من و نمِ چفیـه کـه مدام خیس مـی‌کنم صورت‌ام را و از کنارِ هشت بهشت مـی‌گذرم کـه آقای بهرامـی، مدیرِ سالِ اول دبیرستانمان را مـی‌بینم و در ادامـه معلوم مـی‌شود کـه با موتور آمده است. گرچه کـه موتورسواری همـه عطش‌افزاست اما مـی‌ارزد بـه معطلی و آوارگی مـیان اتوبوس‌ها که تا بیـابی اتوبوسِ خانـه‌اصفهان یـا کوجان را و مـهم‌تر از این صد تومان بـه صرفه‌ات هست ...

اما آقای بهرامـی با معرفت‌تر از این حرف‌هاست و تو را عدل درون خانـه‌ات پیـاده مـی‌کند که تا از رنجِ پیـاده‌روی ایستگاه که تا خانـه‌ هم برهی... بعد برای این من بالکل 50 تومان دادم و برایِ من هم‌چو هم بد نشد. بـه خانـه کـه مـی‌رسم مـی‌افتم بـه جان شلنگ و شیر و سرتاپا خودم را خیس مـی‌کنم.

 

 


برچسب‌ها: خاطرات, گزارش
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۰۶/۰۴ساعت ۱۱:۵۹ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
روزه ما را گرفت

روزه ما را گرفت

1

ساعتی از ظهر گذشته و از سرماخانـه‌ی مسجد بیرون آمدم بروم خانـه. بدجور مسجد را سرد کرده‌اند کـه آدم دلش مـی‌خواهد همان‌جا بماند و اگر خادم بهلد بساط خواب را پهن کند و بخوابد. نمـی‌دانم چه م. برقِ آفتاب تو سرم هست و الان هست که از حال بروم...

===

خانـه، کولر را مـی‌هلم رو دور تند و یک لاقبا مـی‌نشینم جلوش کـه کمـی سردم شود و طاقت کولر را بیـاورم. کلافه کـه از خواب پا مـی‌شوم مادر مـی‌گوید کـه نان نداریم و من حتما عزا بگیرم کـه کجا بروم نانوایی تو این گرمای پنجِ عصر و توی این بی‌حالی و اضافه کن بهش گرمای‌ِ نانوایی را...

===

نانوایی شمالی هست و الان کـه عصر هست آفتابخوب جا کرده. گرمای آفتاب از یک طرف. گرمای تنورِ نان سنگک از طرف‌ِ دیگر و نفس‌هایِ جماعتِ روزه‌دارِ نان‌بستان هم تو هوای سرد گرم مـی‌کند چه برسد درون گرما. سعی مـی‌کنم از برقِ آفتاب بروم کنار اما سایـه نیست. داخل سایـه هست اما گرم. اما باز بهتر از آن هست که پسِ کله‌ات داغ شود... آه، چه گرمایی...ی تکه نانی مـی‌هلد تو دهانش. نمـی‌دانم روزه‌دار هست یـا فراموش‌کار و بهل لذت این فراموشی را بچشد... گرچه کـه بیشتر بهتر هست آدم پایِ شیرِ آب روزه‌داری‌اش را از یـادِ ببرد که تا تو این گرما... یعنی تشنگی و گرسنگیِ قیـامت بـه این سختی است؟ ... هرچه صف جلوتر مـی‌رود دم و گرما هم بیشتر مـی‌شود. نانوایی از ساعت‌های سه و چهار تو آفتاب بوده و هواکشی ندارد. یک کولر کوچک هست که خنک مـی‌کند و آن هم هیچ بـه حساب مـی‌آید. حیف کـه غمِ نان دارم وگرنـه همـه را مـی‌هشتم و مـی‌آمدم بیرون. طاقتم تاق شده اما به منظور اینکه خود را دل‌داری بدهم نگاه مـی‌افکنم بـه نون‌درآر و شاطر کـه گرمای سنگ‌های داغ شده‌ی تنور را نوشِ جان مـی‌کنند و تشنـه یک لقمـه‌ی نان حلال  در مـی‌آورند کـه در این روزگار خود جهادی بزرگ است...

===

نمـی‌دانم چرا همـه این‌قدر زیـاد زیـاد نان مـی‌ستانند. مگر نـه اینکه افطار است. یـارو 15 عدد نانِ سنگک گرفت و برد. نوبت من کـه مـی‌شود و نان کـه مـی‌ستانم و از این ملغمـه‌ی هرمِ گرما و تابشِ آفتاب کـه خلاص مـی‌شوم، باد مـی‌زند تو گلِ و گردنم و های... انگار کولر... حالا قدر سایـه را مـی‌دانم...

===

دو ساعت دیگری که تا افطار مانده و من لمـیده‌ام. هیچ‌کار نمـی‌توانم م. نـه چیزی بخوانم نـه چیزی بخورم نـه ... دراز مـی‌کشم زیر کولر... بـه یـادم مـی‌آید کتابی داشتیم درباره‌ی عملیـات رمضان: ضربت متقابل. کارنامـه‌ی عملیـاتی لشکر محمدرسول‌الله توی تیر سال 61.کتاب را باز مـی‌کنم و خاطراتی غریب را مـی‌یـابم.

 

 

2

24 تیرماه 1361 بود، روز قبل، «عملیـات رمضان» درون منطقه‌ی تازه بعد گرفته شده‌ی خرمشـهرشده بود.

+++

فرامرز خیلی زود زحم خاک‌آلود پایِ حسن کـه در ناحیـه‌ی ماهیچه و حدودِ یک کف دست قلوه‌کن شده بودرا با دو حلقه باند پیچید که تا جلویِ خون‌ریزی را بگیرد و باز پرسید:

- حالا کدومتون را اول ببریم؟

جلال گفت:

- دیدی کـه چه خونی ازش رفته،‌اول اونو ببرید.

من و فرامرز دست بـه کار شدیم. من زیر دو کتف حسن و فرامرز پشت دو کاسه‌ی زانوش را گرفت و با زحمت از گودال خارج شده و زحمـی را روی برانکارد گذاشتیم. کوله‌پشتی من داخل گودال کنار جلال ماند اما فرامرز کوله‌اش را روی کولش جابه‌جا کرد و جلوی برانکارد ایستاد، من هم قسمت عقب و تابلند کردیم و خواستیم حرکت کنیم ناگهان بارمان سبک شد. دیدم کـه حسن بیچاره روی زمـین افتاده. از قرار برانکارد از یک طرف شکافته و پاره شده بود و ما توجه نکرده بودیم. فرامرز با عصبانیت برانکارد را بررسی کرد و گفت: بـه درد نمـی‌خوره و رو بـه من کرد و گفت:

- تو برو پهلوی اون، اگر تونستی زیر بغلشو بگیر بیـارش، منم اینو کول مـی‌کنم و مـی‌برم، تو فقط کمک‌کن کولش کنم...

فرامرز از بنیـه‌ی خوبی برخوردار بود و در آن گرما پرتوان و پرانرژی بـه تندی مجروح را دور کرد ومن داخل گودال پ. از جلال پرسیدم مـی‌تونی لی لی کنی و روی یک پا راه بری که تا من هم کمکت کنم از این جا بریم؟ پرسید:

-  پسر عموم چی شد؟

 گفتم:

-  فرامرز اونو کول کرد، برد. آخه برانکارد پاره شد من اومدم کمک تو. گفت: فکر مـی‌کنم زانوی پای چپم هم شکسته، نگاه کن. پاچه شلوارش را بالا زد و زانوی خون‌آلود و ورم‌کرده‌اش را کـه دیدم سرش داد زدم: بعد چرا تو کـه هر دوتا پات شکسته بود اصرار داشتی اول انو ببریم؟

با چهره‌ای شکفته و راضی ازاین فداکاری و ایثار کـه کرده بود و با لهجه‌ی شیرین شمالی گفت:

- اولا اون خون‌ریزی کرده بود و خیلی تشنـه‌اش بود و نمـی‌خواست روزه‌اش را بشکند. حتما اول اون مـی‌رفت. بعد هم حالا کـه فرقی نکرد، برانکاردتون هم مرخصه، سوم هم بـه توچه و با این حرف لبخندی کمرنگ زد...

+++

آفتاب بیداد مـی‌کرد و عرق باعث شده بود گرد و خاک روی صورتم تبدیل بـه گل شده و خشک شود کـه باعث آزارم مـی‌شد. از طرفی هنوز یک شن ریزه زیر پلک چشمم حس مـی‌کردم و اشک هم آزارم مـی‌داد...

+++

از جلال پرسیدم خیلی تشنـه‌اش بود؟ چرا بـه زور بهش آب ندادی، اون خون‌ریزی کرده بود و آب بدنش کم شده. گفت:

- گفتم کـه روزه بود، تازه آب هم نداشتیم. هر دو سحری آب قمقمـه‌هامان را خورده بودیم. قرار بود یکی قمقمـه‌اش را نخوره و نگه‌داره. اما من فکر کردم اون نگه داشته. اونم فکر کرد من نخوردم!

پرسیدم:

- حمله چطور بود؟

گفت:

- بد خیلی بد فکر مـی‌کنم نقشـه بود. چون عراقی‌ها منتظرمان بودند. همون اولش کـه کنار حسن بودم فریـادش را شنیدم کـه بعد از افتادن یک گلوله توپ زخمـی شده بود. مـی‌دانستم دیگه با این گرا شلیک نمـی‌کنند این بود کـه کشان کشان آوردمش توی این گودال کـه گلوله‌ی توپ ایجاد کرده بود. نیم ساعت کـه گذشت درد پام شروع شد تازه فهمـیدم خودم هم وضع خوبی ندارم. باهم آمده بودیم. حسن پسر عمومـه، باهم بزرگ شده بودیم...

+++

خورشید درون حال غروب بود اما از فرامرز و هیچ نیروی امدادگری خبری نشد.

+++

جلال گفت:

- حالا دیگه افطار شده، بیـا هرچی داریم بخوریم، مخصوصا آب.

این قشنگ‌ترین حرفی بود کـه شنیده بودم. با سرعت کوله‌ام را باز کردم و نخودچی کشمش و قمقمـه آب و نان محلی را روی زمـین گذاشتم. هوا چنان گرم بود کـه آب درون قمقمـه مثل چای گرم شده بود. جلال هم دوتا کلوچه داشت کـه کنار خوراکی‌های من گذاشت. قمقمـه آب را بـه طرفش گرفتم و گفتم:

- قبول باشـه آقا جلال

در تاریک روشن غروب صدایش را شنیدم کـه گفت:

- قبول حق باشـه داداش، شما بفرمایید.

گفتم:

- تعارف نکن تو اول بخور

گرفت و با ولع شروع کرد بـه نوشیدن. تقریبا آب قمقه کـه به نیمـه رسید، بـه من داد کـه خشک بود و دهان‌مان بیشتر غذای مرطوب را مـی‌پسندید. با دهان تشنـه از خستگی خوابمان برد کـه جلال درون خواب ناله مـی‌کرد و من هرچه درون کوله‌ام گشتم از قرص مسکن خبری نبود اما ظرف سرم فیزیولژی من را متوجه خودش کرد کـه آب بود. گرچه کـه آب نمک اما مـی‌توانست درون نـهایت باعث رفع تشنگی شود...

+++

دمادم صبح حس کردم جلال بیدار شده. پرسیدم:

- آقا جلال بیداری؟

با همان صدای گرم کـه سعی مـی‌کرد ناله نکند، گفت:

- آره، فکر مـی‌کنی سحر شده؟

- آره و ما امروز حتما حتما روزه بگیریم، یعنی مجبوریم

جلال گفت:

- آره اما بدون آب؟

گفتم:

- یک سرم فیزیولژی یک لیتری دارم کـه مـی‌تونیم بخوریم، اما چون آب نمکه تشنگی مـی‌آره.

جلال با فریـاد گفت:

- تو سرم فیزیولوژی داشتی و نگفتی؟ بیـارش بخوریم، هیچی نمـیشـه و کوله را از دستم گرفت

مثل این کـه آب یخچال یـا نوشابه باشد هر کدام نیمـی از سرم فیزیولوژی را نوشیدیم و پشت سرش بقیـه خوراکی‌ها را خوردیم.

+++

با طلوع خورشید با برانکارد پاره شده سایـه‌بانی درست کردیم و نشستیم بـه گپ زدن از افطارهای بچگی و سحرهایی کـه خورده بودیم.

+++

گفتم:

- تو مواظب خودت باش من مـی‌رم اگر نتونستم کمک بیـاورم لااقل آب گیر مـی‌آرم کـه ار تشنگی نمـیریم.

با احتیـاط راه مـی‌رفتم. تشنگی کلافه‌ام کرده بود. من جهت را گم کرده بودم. آفتاب بی‌رحمانـه و گرم و گرم‌تر بـه صورت عمودی بر سرم مـی‌تابید. تشنگی کلافه‌ام کرده بود. حالا فقط بـه آب فکر مـی‌کردم و این کـه یک نفر با دوپای شکسته درون یک گودال جشم بـه راه من است. به منظور نجات، به منظور برگشتن بـه زندگی و برای نوشیدن حتی یک درِ قمقمـه آب. از یـافتن چادر فرماندهی کـه ناامـید شدم، تصمـیم گرفتم همان راه را برگردم...

+++

- چی شد؟

- هیجی این جا را ترک کرده‌اند،ی را ندیدم.

- اما من صدای دریـا و صدای روخانـه مـی‌شنوم، تو آب پیدا نکردی؟

- نـه متاسفانـه قمقمـه‌ی همـه‌ی شـهدایی را کـه سر راهم بود دیدم، قمقمـه‌ها هم تشنـه بودند!

+++

کاش آب قمقمـه یـا آن سرم فیزیولوژی را جیره‌بندی مـی‌کردیم. جلال تقریبا هذیـان مـی‌گفت. یک‌بار نالان گفت:

- این نزدیکی جسد شـهیدی افتاده؟

گفتم:

- نـه، نزدیک‌ترین جسد بـه ما ده دوازده‌نتر آن‌ طرف‌تر جسد یک عراقیـه.

گفت:

- همونـه، از دیروز افتاده بدجوری بو گرفته، این بو هم داره معده‌ی تشنـه منو با استفراغ مـی‌آره تو دهنم. برو یک کاری بـه خاطر فراموش تشنگی و به خاطر دل جلال از گودال خارج شدم و به طرف جسد سرباز عراقی بـه راه افتادم. حق با جلال بود. از جسد سرباز عراقی بوی تعفن تندی مـی‌آمد. نزدیک کـه شدم جسد درشت سرباز عراقی ورم کرده و حدود 90 کیلو مـی‌نمود. بدون بیلخاک روی جسد ریختن سخت بود، اما نزدیک جسد یک چاله باریک بود، فکر کردم سرباز را قل داده درون چاله بیندازم...

+++

با تلاش فراوان شانـه‌هایش را بلند کردم و نیم تیغش کرده پشتش را روی زمـین رساندم، دست‌های جسد روی ‌اش بود و در دستش یک قمقمـه بزرگ بود، قمقمـه‌ای پر از آب گرم. با خوشحالی و هیجان بـه طرف گودال دویدم و با فریـاد گفتم:

- جلال، جلال آب دو لیتر آب، بیـا آب گیر آوردم

پس از خوردن افطار مختصر ته کلوله‌هایمان گفتم: من مـی‌روم آن بیچاره را کـه تشنگی ما را رفع کرد، دفن کنم

+++

در تاریک روشن صبح صداهایی بیدارمان کرد. یکی مـی‌گفت: خروپف مـی‌کنند، حتما زنده‌اند. فارسی حرف مـی‌زدند و جلال نالان گفت:

- آره چه‌جورم زنده‌ایم

همان صدا گفت:

- سحری خورده‌اید؟

جواب دادم: نـه

یکی دیگر گفت:

بیچاره‌ها امروز حتما بی‌سحری روز بگیرید، اذان گفته‌اند.

 

3

بابام مـی‌گوید روزه نباید آدم را از پا بیندازد. روزه‌ای کـه آدم را بی‌حال کند کـه فایده ندارد. مفت نمـی‌ارزد. بابام حرف‌های دیگری هم درباره‌ی روزه مـی‌زند اما گمان نمـی‌برم بابام خاطرات این رزمنده را خوانده باشد. با خودم مـی‌اندیشم اگر ما روزه‌گیر هستیم بعد این‌ها کی هستند، اگر این‌ها روزه‌گیرند بعد ما کی‌ هستیم؟ فعلا کـه روزه ما را بدجور گرفته، خدا بـه داد برسد. از همـین الان حتما دعای روز ۲۹ بـه گمانم یعنی الهم غشنی - خدایـا غش کردم-  را بخوانم. بس است. کتاب را مـی‌بندم و خودم را کمـی جمع و جور مـی‌کنم، کمـی.

-----------------------------------------------

خاطرات با اندکی دخل و تصرف از کتاب ضربت متقابل کپی شده 

که آن هم کپی زده از رو دست فصل‌نامـه فرهنگ پایداری، تابستان ۱۳۸۴


برچسب‌ها: معرفی کتاب, خاطرات
+ منتشر کرده درون شنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۲ساعت ۱:۲ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
رمضان، راز و روضه‌هایِ من

رمضان، راز و روضه‌هایِ من

برق کـه رفت من تو مسجد بودم و به خیـالم از رکوع داشتم مـی‌رفتم تو سجده. قبلا وقتی برق مـی‌رفت احساس تنـهایی مـی‌کردم و حس مـی‌کردم خدا همـین بغل هست و ... اما حالا هنوز هم تو همان فکر و خیـالاتم بودم که تا نماز تمامـی یـافت و من آمدم بیرون و مـی‌گفتم با خود کـه برق رفتگی چه‌قدر خوب هست و کم کم از خیـابان‌های اصلی کشیدم بـه فرعی‌ها و وانت‌بارِ چشمک‌زنِ فوریت‌های برق را دیدم کـه به دنبال محل واقعه مـی‌گشت و مـی‌پرسید:

- صدای ترکیدن و پکیدن و این چیزها نشنیدید؟

نشنیده بودم و من گفتم عجب شغلی هست این تعمـیرکار برق بودن، حتی موقع افطار هم ... که نماندم و خیـابان‌ها خلوت بود و لذت عجیبی این خلوتی بهم مـی‌داد کـه دست از سرم بر نمـی‌داشت...

دیگر دلم نمـی‌آمد برگردم خانـه. دیگر منِ تشنـه‌ی گشنـه‌ی سرگردان مـی‌خواستم بچرخم تو خیـابان‌ها فرعی و لذت ببرم از خلوتی. از بی‌صدایی. از بی‌کرانگی آسمان کـه کمـی ازدیوارهای تنگ و گرفته محله‌مان معلوم بود. از ستاره‌ها کـه حالا کمـی خودی مـی‌نمایـاندند. از معنویتی کـه درست شده بود درون غیـاب تلویزیون لعنتی و سریـال‌های اعصاب‌خردکن‌اش... آه... چه لحظاتی...

باد مـی‌آمد و لذت و حالا حالاها که تا کی حتما انتظار بکشم کـه برق برود سرِ غروب. شب‌ِ اول ماه‌ِ رمضان هم باشد. خیـابان خلوت هم باشد.... آه... اما تشنگی و گرسنگی امان‌ام را بریده بود... بـه خانـه رفتم. طاقت نیـاوردم. آبی نوشیدم و بعد خودم را فرستادم سر یخچال کـه موز بخورم و بعد هم کمـی انگور... خانـه راحت بود از سر وصدای تلویزیون و سریـال‌های مزخرف و من هم. خانـه آرام بود. خانـه ساکت بود و اهل خانـه نماز مـی‌خواندند. آدم دیگر از زندگی چه مـی‌خواهد؟ تابستان باشد، افطار باشد، غروب باشد و باد هم بوزد کمـی... کـه زدم بیرون. نتوانستم بمانم. حیفم آمد. سعی کردم دور باشم از خیـابان. با اینکه تو خیـابان فضای بازتری بود و ستاره‌ها بیش‌تر معلوم اما لامصب چراغ بالای و پایین ماشین‌ها، صدا گوش‌خراش موتورها حالم را مـی‌گرفت. بـه دیدم کـه بمانم تو کوچه بعد کوچه‌های محله کـه سر و صدای کمـی مـی‌آمد ازدر خانـه‌ها و بگردم و استغفرالله بگویم و بمانم بر این حال. آه. کـه کم کم رسیدم بـه نزدیک خیـابان اصلی. یک ماشین بـه استقبالم آمد و نور انداخت. با آن ضبط کرکننده‌اش. و بعد از کوچه‌ی سمت چپ ماشین دیگری چراغ انداخته بود و تا ته را روشن کرده بود و یک سوپری با موبایل بـه گمانم آهنگ یکی از این رقاصه‌ها را هشته بود و من انگار ناگاه مانند مختار درون مـیان لشکری از دشمن گیر افتاده باشم راه فرار نمـی‌دانستم. من نمـی‌دانستم بـه کجا بگریزم. بـه روبرو بروم باز هم خیـابان. بالا بروم و رفتم کـه دیدم نور ماشین‌ها را و مانند ط‌ای کـه از شکار مـی‌گریزد بازگشتم کـه یکی از تو ماشین صدایم زد و گفت: سلام. من را مـی‌شناخت. آه. از دست این‌ها حتما فرار کنم. سرم داشت درد مـی‌گرفت کـه ناگاه لامپ کم مصرف مغازه کناری‌ام  جان گرفت و آمدن برق بر همـه‌ی این سرگردانی مـهر پایـان نـهاد و باز راه افتادم بـه خانـه اما این‌بار مـی‌دانستم کـه باید این سریـال‌های اعصاب‌خردکن را تحمل کنم و حتما ... کـه چاره‌ای جز این‌ها نبود و باید پیـه این‌ها را بـه تنم بمالم... آه از دست این اباطیل تلویزیون... اما کورسوی از دور همچنان مـی‌درخشد؛ راز.

راز تشکیل شده هست از را و الف  و زا.

را را نمـی‌دانم یعنی چه.

الف را نمـی‌دانم یعنی چه.

اما ز یعنی زاده‌ی آقا نادر. بعد از طالب کـه زاده بیـاید مـی‌شود طالب‌زاده. راز زاده‌ی طالب‌زاده. بیش‌تر جذابیت راز از شخصیت خود طالب‌زاده هست بی‌اغراق. وقتی آدم مـی‌بیندش یـاد آرمان‌خواهی مـی‌افتد و از این چیزها. با آن موهای بلوند و تیپ اروپایی- آمریکایی و اصلا انگار نـه انگار کـه رفته جلوی دوربین. وقتی عینک‌اش را مـی‌زند بالا و نیم‌تنـه را خم مـی‌کند که تا مطلبی را بخواند یـا وقتی مـی‌خواهد درون تأیید مـهمان سخنی بگوید دلِ آدم را مـی‌برد، انگار نـه انگار کـه دوربینی هست و دم و دستگاهی و کلی آدم کـه دارند سیرش مـی‌کنند از تو جعبه‌ی جادو...

راز یعنی برنامـه‌ای کـه من شب‌ها نمـی‌توانم ببینم. چون پدرم مـی‌آید و مـی‌خواهد بخوابد. پدر سرِکار مـی‌رود و مثل من لاقید نیست. هرچند کـه برخی مواقع با کم صدا و سرگرم‌‌اش‌ دقایقی از آن را از دست نمـی‌دهم.

راز یعنی برنامـه‌ای کـه بعدا گروه نرم‌افزاری آرمان چندتا دی وی دی ازش مـی‌زند و مـی‌فروشد بـه خلق‌الله آرمان‌دار و من کـه اصفهانی باشم دلم مـی‌آید دست ببرم بـه جیب و پول بدهم بالای این چیزها؟پس بهتر هست عاقل باشم و اصفهانی و در این هجمـه‌ي اطلاعات اصلا بـه فکر این نیـافتم کـه بعدتر مـی‌بینم‌اش...

شبِ اول کـه دیدم حرف‌های نگفتنی‌ای را زد کـه به لطف طالب‌زاده تو شبکه‌ی چهار پخش شد. حیف هست این شب‌ها راز را از دست بدهیم.

راز یعنی رو داشتن. یعنی اینکه تو مـی‌توانی درون این عصر سکولاریزه‌شدن صدا و سیما برنامـه‌ای بسازی کـه کمـی رنگ و بوی عدالت را دارد. کمـی رنگ و بوی واقعیت را دارد. یعنی اینکه هنوز هم نباید ناامـید شد. گرچه کـه هرجا دست بگذاری کمـیت‌اش بدجور مـی‌لنگد اما نباید ناامـید شد و ... طالب‌زاده‌ایی کـه بیش‌تر تو بحث‌های سینمای آخرالزمانی و این چیزها دیده بودیم‌اش یک‌هو سر درون مـی‌آورد از بحث‌های قوه‌ی قضاییـه و شاید تو این بحث‌ها خودش صاحب‌نظر نباشد اما مـی‌تواند کـه صاحب‌نظرها را دعوت کند و کلی کار رو زمـین مانده کـه لمحه‌ا‌ی کوچک  از مفید بودن هست در این جامعه‌ی منفعل...

(لیگ برتر(...تر) هم شروع شده و کلی خبرنگار و عکاس و گزارش‌گر ورزش و ملت کـه این مدت طعم بی‌کاری را چشیده‌اند صاحب کار مـی‌شوند)

 

 

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۱۴ساعت ۳:۴۸ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
پایین افتادن

پایین افتادن

- خدایـا شکرت را مـی‌کنم بـه خاطر همـین قدر سلامتی کـه دارم. هم شکرت را مـی‌کنم بـه خاطر این بیماری و این درد...

- امروز از بالای بالای نردبان افتادم پایین. نردبان کج شد و خورد تو شیشـه. من هم کله‌پا شدم سمت حیـاط تازه موزاییک کرده و قفسه‌ی ‌ام بدجور تایر موتور جت رویمان را هدف گرفت، فکر کنم موتور هم دردش گرفت. چون وقتی افتاده بود و با داداش محسن و با آن دست سالم رفتیم که تا دلداری‌اش بدهیم، حالش بد شده بود و کمـی از بنزین‌هایش را استفراغ کرده بود کف حیـاط. خوشبختانـه نـه شیشـه شکست نـه جت رویمان حالش وخیم شد. اما دست من از ناحیـه‌ی آرنج کمـی کوفته شده و یکی از دسته‌های عینکم شکسته. حالا کـه دارم این را مـی‌نویسم درد مـی‌گیرد و نمـی‌توانم تکانش بدهم. درد. آخخخخخخ. نکند یکباره دست‌هایی کـه شوق نوشتن دارم باهاش، آخ ... ازم گرفته شود.

- خدایـا شاید آن دوتا فرشته تو همـین درد و رنج کارهای خوبی نوشته باشند تو درون نامـه‌ی اعمالم، کارهایی کـه نـه اصلا درباره‌اش فکر کرده‌ام، نـه درباره‌اش حرف زدم، نـه اعضای بدنم رنجش را تحمل کرده،‌...

- پایین افتادن. یکبار دیگر. این بار از بالای دیوار. همراه با آقا مـهدی جوشکار. یکباره هر دوتایی خود را توی هوا دیدیم. او خودش را بند کرد بـه دیوار و دستش بدجوری خراش برداشت. من با نیمـه‌ی راست کفلم افتادم روی شن‌ها و چیزی نشد. شن‌ها محافظ خوبی بود. و بعد هم چمباتمـه زدم رو شن‌ها و حال مـهدی جوشکار را سیر مـی‌کردم کـه بدجور درد مـی‌کشید و به عالم و آدم فحش ناموسی مـی‌داد.

- عزیزم، نمـی‌دانم بهتر بود وقت سلامتی شاکر مـی‌بودم کـه نعمت‌هات روزیم من بود و تلاش مـی‌کردم بـه طلب روزی و توفیق و نیروی اطاعت ازتان را داشتم یـا نـه حالا کـه درد دارم و داری امتحانم مـی‌کنم، و این درد را هدیـه‌ کردی که تا بار سنگین گناهانم را سبک کنی و به یـادم بیـاوری توبه را و به یـادم بیـاوری نعمت‌های قدیمت را...

- خدایـا اکنون کـه مـی‌خواهی شفایم بدهی، عفوت را هم بده، حالا کـه مـی‌خواهی بلند شوم از بستر، از گناهانم بگذر...

(مناجات‌ها بازنوشته‌ی ترجمـه‌ی نیـایش پانزدهم صحیفه‌ی سجادیـه‌ی است)

 


برچسب‌ها: دل‎نوشت, خاطرات
+ منتشر کرده درون شنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۸ساعت ۱۱:۳۶ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
همـه با هم کار

همـه با هم کار‌

خیلی چیزها هست کـه انسان را از خود بیخود مـی‌کند، مثلا مستی با یـا خواب، یـا نماز، یـا خوردن یـا تریـاک کـه بدجور خماری دارد و لذت‌های دیگر.  اما باز هم دریـافته‌ام کار هم انسان را بدطور از خود بیخود مـی‌کند و بعد تازه دست آخر بـه آدم مزد هم مـی‌دهند و آدم خمار نمـی‌شود. اما با این تفاوت کـه به جای تن‌آسایی حتما تن را برنجانی و وقتی اوستا عبدالله مـی‌گوید سه نیسان شن را حتما بکشی بالا، حتما بکشی، دیگر این حرف‌ها سرش نمـی‌شود، یـا اینکه اگر داری زیر فشار درون آهنی جدید خانـه لورده مـی‌شوی حتما این‌ها را تحمل کنی و بعدش هم با کارگر افغانی هم کلام شوی و وای چه بیخودی‌ای! و خوش بـه حال کارگران و خوش بـه حال کشاورزان و خوش بـه حال بنایـان... کارگری، آخرش هم سربلند با دستمزد مـی‌روی خانـه. جخ تازه یک کارگر ساده یـا همان عمله روزی 20 هزار تومان مـی‌گیرد، کلی کیف دنیـا را مـی‌کند. یک لیوان چای یـا آب سرد یـا شوخی وسط عرق ریختن بـه آدم چه حالی مـی‌دهد....اما بعضی وقت‌ها حتی مستی هم درد آدم را دوا نمـی‌کند و ایضا نـه تریـاک، نـه هروئین، نـه کار... غمـی بـه جان آدم مـی‌افتد کـه رهایی از آن بـه آسانی مـیسر نیست، مگر خدا بخواهد.

 

- بـه نظرتان مـی‌ارزد آدم از صبح که تا عصر بنا شود و بعد هم خسته و کوفته برود خانـه و بعد هم خستگی و باز هم صبح و باز هم گچ، سیمان، شن و... و باز هم خستگی و ...

- بناها عجب اراده‌ای دارند، و عمله‌ها بدتر. به منظور روی هم گذاشتن یک ساختمان حتما مصمم و عزمت راسخ باشد که تا کمر کار را بشکنی. «شکستن کمر کار» اصطلاحی هست که از یک آدم کـه کلی کار کرده( کلی یعنی خیلی) شنیده شده. آقای حسینی، کارگر کارگاه خیش‌سازی، مـی‌گوید نباید کار را با ناز و ادا انجام بدهی، نباید ضعیف و سست و بی‌همت بروی سر وقت کار، حتما یک طور بروی جلو و در همان اوایل همچو کمرش را بشکنی کـه نطقش درون نیـاید، یک جورهایی تو مایـه‌ی قورباغه را قورت بده، اما اگر بخواهی هی هوله بروی (کارگرها اصطلاحات بی‌ادبی دیگری هم دارند کـه معلوم هست که معذورم) که تا شب یـا که تا صبح هم کار تمام نمـی‌شود. به منظور بالا بردن 30 کیسه‌ی 40 کیلیویی گچ سرخ چه اراده‌ای حتما داشت و البته صبر. بعدش هم تازه مـی‌فهمم کـه یک دهم اوستا عبدالله و اوستا هاشم و غیره نمـی‌شوم.

- مسئول آب سیمان‌ها من هستم. و چه حالی مـی‌کنم  موقع آب پاشیدن بـه سیمان‌ها، و بازی با روح لطیف آب.

- کار آدم را با جنم مـی‌کند( البته اصطلاحات دیگری هم وجود دارد کـه معذورم و شما حتما کاستی این نقص معنا را بپذیرید)

- عجب گیری افتادم دوتا از بناها دانشجو بودند! یکیشان عین من درسش تمام  شده بود و حالا کار و دیگری فردای روزی کـه سنگ‌های حیـاط خانـه‌امان را کار مـی‌هشت امتحان داشت و غیبت کرد کـه در امتحان حاضر باشد! بعد در این مـیان نباید این مدرک وامانده دستت را از این لذت عظیم کوتاه کند.

 - اسم بناها: اوستا عبدالله، شاگردش فریبرز، اوستا هاشم، شاگردان مرتضی(دانشجو)، علی‌اصغر(فارغ‌التحصیل حقوق، چمران اهواز). اوستا اصغر جوشکار و پسرش مـهدی و شاگردش امـید و با تشکر از هماهنگ کننده جناب آقای مختاری کـه ما تو خانـه بهش مـی‌گوییم مختار و لشکریـان. راستی بناها عجب اسم‌هایی دارند. بـه نظرتان اسم توی سرنوشت آدم تأثیر دارد؟

- چند وقت بود، چکش‌کاری نشده بودم، اولش سخت بود، اما حالا دارم کم کم بهش عادت مـی‌کنم. روزهای بنایی هم عین تمام روزها مـی‌گذرند و خاطراتش باقی مـی‌ماند. و بعد من باز حتما به یـاد اوستا عبدالله و آن صورت آفتاب‌سوخته‌اش بیـافتم و از ته دل آه سرد بکشم. آن وقت مـی‌فهمم کـه حیف. آدم حتما از تمام فرصت‌هاش استفاده کند.

(پاسداشت روزهای بنایی- خرداد 1390)


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون شنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۱ساعت ۱۱:۲۳ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
اجازه مـی‌دهی حرف ب؟

1- درون اين شبها با خدا بايد حرف زد، از خدا بايد خواست. اگر معانى اين دعاها را انسان بداند، بهترين كلمات و بهترين خواسته‏ها درون همين دعاها و شبهاى ماه رمضان و شبهاى احياء و دعاى ابى‏حمزه و دعاهاى شبهاى قدر است. اگر كسى معانى اين دعاها را نميداند، با زبان خودتان دعا كنيد؛ خودتان با خدا حرف بزنيد. بين ما و خدا حجابى وجود ندارد؛ خداى متعال بـه ما نزديك است؛ حرف ما را ميشنود. بخواهيم با خدا حرف بزنيم؛ خواسته‏هاى خودمان را از خداى متعال بخواهيم. اين انس با خداى متعال و ذكر خداى متعال و استغفار و دعا خيلى تأثيرات معجزآسائى بر روى دل انسان دارد؛ دلهاى مرده را زنده ميكند.

2- توی دبیرستان یکی از هم‌کلاسی‌هایم را خیلی دوست داشتم. وقتی تنـها مـی‌شدم یـا مشکلات مـی‌آمد طرفم با خودم تو ذهنم باهاش حرف مـی‌زدم-هرچند کـه نمـی‌شنید. خودم را دلداری مـی‌دادم کـه عیبی ندارد، بعدا بهش مـی‌گویم. اما هیچ‌کدام از این حرف‌ها را باهاش نزدم. اما بعدتر از همکلاسی عزیزم جدا شدم و پشت عیـادگاری بـه ‌جامانده از او بـه تقلید از داداشم نوشتم: اوقات خوش آن بود کـه با دوست بـه سر شد/ باقی همـه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود و باز هم تنـها شدم. زمانی تنـهایی بر من غلبه کرد. زمانی دیگر هیچ‌را نداشتم اما خدا آشنایی داد( بـه برکت استادمان) و فهمـیدم حرف زدن با او لذتی متفاوت دارد. هنوز هم تنـهایم اما احساس مـی‌کنم اگر سرم شلوغ شود وانی کـه خیلی دوستشان دارم دوره‌ام ند باز هم نیـاز بـه خلوت با دوست قدیمـی‌ام دارم. دوستی کـه همـیشـه با من هست. دوستی کـه در تنـهایی قیـامت هم کنارم هست. حتی توی جهنم شرمساری‌هایم را خوب مـی‌داند، گرچه کـه حقم آتش باشد. احساس مـی‌کنم اگر سرم شلوغ شود باز هم حتما خودم را تنـها کنم که تا با دوست‌داشتنی‌ترین دوستم، خودمانی حرف ب. بنشینم از زندگی‌ام بگویم. از اینکه امروز را چطور شروع کردم. از آرزوهای خنده‌دارم، از اه‌ام از خطا‌ها، از مواضع شبهه، ... اما یک چیزی را هم مـی‌دانم، خودش حتما بخواهد که تا آدم باهاش حرف بزند. وقتی خودش خواست التماسش مـی‌کنم کـه فرصت حرف زدن با خودت را ازم نگیر. بیچاره مـی‌شوم... آری اوقات خوش آن بود کـه با دوست...

3- عزيزان من! برادران! ان! بخصوص جوانان عزيز! اگر مى‏خواهيد اين اراده‏ى قوى و اين روحيه‏ى پرنشاط درون شما باقى بماند، رابطه‏ى خودتان را با خدا روز بـه روز مستحكمتر كنيد؛ با خداى متعال حرف بزنيد؛ مناجات كنيد؛ از خدا بخواهيد؛ از شرور و آفات بـه خدا پناه ببريد؛ از خداى متعال كمك بخواهيد. خداى متعال بـه شما كمك خواهد كرد. ان‏شاءاللَّه جوانـهاى اين مملكت روزهايى را خواهند ديد كه براى آنـها بـه مراتب از روزهايى كه گذرانده‏اند، شيرين‏تر و دلنشين‏تر خواهد بود. افق آينده‏ى جمـهورى اسلامى افق روشن و درخشانى است.

 


برچسب‌ها: دیگران, یـادداشت, خاطرات
+ منتشر کرده درون جمعه ۱۳۹۰/۰۲/۳۰ساعت ۷:۳۷ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
تأثیر طرح عظیم هدفمندی یـارانـه‌ها بر نانوایی حقیر محله‌ی ما

چرخ سواري لذت بزرگي هست آن هم سر صبح، آن هم براي خدمتي بـه خانواده. كساني كه ماشين هاي گنده گنده دارند از اين لذت‌ها بي‌خبرند. خوش بـه حال خودمان. بيايند بنشينند و آن قدر چشم بدوزند بـه چرخ چيني ما كه تلق تلق صدا مي‌دهد که تا جانشان درون بيايد. ماشينشان را با چرخم تاخت بزنند، صد ميليون هم سر، نمي‌دهم. چانـه نزنيد، نمي‌دهم كه نمي‌دهم كه نمي‌دهم...

 

صبح هست و نان نداریم. نـه یکی دو تا، نانی کـه خانواده‌ی هفت هشت نفریمان بخورند و سیر از سر سفره برخیزند. مي‌داني كه مادر دندان مصنوعي دارد و دوست ندارد نان كلمبه باشد. مي‌داني نانی کـه باب طبع مادر هست در آن نانوایی پخت مـی‌شود کـه 3 کیلومتر که تا خانـه فاصله دارد، مي‌خواهي زودتر نان را برساني خانـه. مي‌داني كه مادر فكري ته ديگ غذاي ظهر هم هست. مي‌داني كه پدر مي‌گويد بايد نان را نو بـه نو خريد. جوري كه وقتي زير دندان مي‌آيد خرش صدا بدهد. همـه‌ي اينـها را مي‌داني. اما يك چيز دیگر را هم مـی‌دانی. اينكه نبايد از نانوايي كوجان نان بخري. بـه قول مادر نانـهايش چك هست و همان داغ تنوري‌اش را هم نمي توان فرو داد، چه رسد كه ۵، 6 ساعت هم درون جانونی جا خوش کرده باشد.

نانوايي كوجان هم كه خدا بدهد بركت. غم مشتري داشتن يا نداشتن را نمي‌خورد. ماشاءالله شمار برادران و ان افغاني عيالوار آن قدر هست كه روزانـه بيست سي تايي نان ببرند و شاطر را از حرص و غصه به‌سازي و کیفی‌سازی رها سازند. هرچند كه تو وقتي از كنار نانوايي ركاب‌زنان رد مي شوي توي دلت بـه نانـهاي بيريخت و نچسب نانوايي كوجان چشم غره بروی، البته قبل از طرح هدفمندی يارانـه‌ها. مي‌داني درون اثر ديروقت رفتن يا تعطيلي الباقي نانوايي ها و به رغم مـیل باطنی، تو هم مجبوري گاهي صف طولاني نانوايي كوجان را تحمل كني و پس از غرهاي مادر -كه حق هم دارد و مي‌گويد نانش چك است-وقتي مي‌كشي‌اش بـه دندان بايد بنشيني بـه محاسبه‌ی ضريب بالاي الاستيسته‌اش كه شايد بتوان بدل لاستيك درون جايي استفاده‌اش كرد. البته پيش از هدفمندی يارانـه ها.

 

اما ديگر گذشته‌ها گذشته، دوران عوض شده و طرح عظیم هدفمندی يارانـه‌ها اجرایی شده و اثرات خوبي هم داشته...

روز بعد از هدفمندی چرخت را  از طويله‌اش درون مي‌آوري كه نان بستاني. خوشحالي چون مي‌داني ديگر خانـه‌ي سست نانوايي كوجان نمي‌تواند درون اين سيل بنيان‌كن هدفمندي دوام بياورد و كافي است، فوتش كني که تا شاطر و نان درآر و چانـه گير، جل و پلاسشان را جمع كنند و آب آنـها را آنجا ببرد کـه باید. روز بعد از هدفمندي يارانـه‌ها با دست خود چرخت را ناز مي‌كني که تا خوب بتازد و پوزخندزنان از جلوي نانوايي كوجان بگذرد و برسد بـه نان سنگكي كه تازه باز شده و پدر کـه هنوز بوی قدیم‌ها را مـی‌دهد مـی‌مـیرد برایش و و مادر با اينكه دندان ندارد، مي تواند فرويش بدهد، و مانند نانـهاي نانوايي كوجان غرغرها را روانـه‌ي گوشـهايت نمي‌كند. مي‌داني اگر نان سنگكي شلوغ باشد مي تواني سرخر را كج كني و بروي نانوايي كلوشاني كه گرچه كه قديمي هست اما نانـهايش زير دندان صدا نمي‌دهد ولی چَك هم نيست و صدايش بعد از ته ديگ قهوه‌ای رنگ شدن بـه دست مادر درون مي‌آيد. جخ‌تازه برگشتنا باز هم مي‌تواني گلو صاف کنی جلوی نانواني‌ایي كه اينطور آردها را حرام مي‌كند، و حال وانت‌های نان‌خشکی چرخ‌زن محله را کـه این روزها بازار رااد مـی‌بینند، بهتر مـی‌کند.

 

يك روز مي گذرد:

وقتي مي‌خواهي بروي مسجد يا نان بستاني، نانوايي كوجان را درون حال نزاري مي‌بيني. مگس هم روي منبر نانوايي پر نمـی‌زند. نان هست كه دانـه دانـه تپ‌تپ‌کنان مي‌افتد روي منبر و تلنبار مـی‌شود روی هم. يكهو بـه حال زار و نزار كارگران دل مي‌سوزاني اما با خود مـی‌گویی كه اشكال ندارد. بايد كيفيت نان‌ها را بهتر كنند. وقتي بهتر كردند آن وقت من مي‌شوم اول مشتريشان. خدا نانم را ببرد اگر دروغ مـی‌گویم.

 

دو روز مي گذرد:

كارگران نانوايي گاهي كار مي‌كنند و تعدادي نان توليد. گاهي هم دست از كار مي‌كشند. شايد هنوز هم گرم باشند و ضرب شست جناب احمدي نژاد را نچشيده‌اند كه اينگونـه اند.

 

يك هفته مي گذرد:

اينان را چه شده؟ چه كسي اين نان‌ها را مي خرد؟ اما هنوز كارگران نانوايي كوجان اميدوارنـه دست بـه كار هستند و دمي از تلاش باز نمي ايستند و به استقبال مصائب مـی‌روند.

 

يك ماه مي گذرد.

نانوايي کوجان تعطيل هست و پنداري دارند تلاشـهايي درون چينج سيستم پزش نان انجام مي‌دهند. اوو هوووو ممممم بعد سرانجام بـه خود آمدند و دانستند كه درون اين بازار رقابت عرضه و تقاضا كسي كه توان رقابت ندارد خود بـه خود حذف خواهد شد. اما عصر همان روز مي‌بيني كه سخت درون اشتباه بوده‌اي. نان همان نان هست و بي مشتري بودن همان بي‌مشتري بودن..

 

دو ماه مي گذرد:

عاقبت گره كور ماجرا را كشف مي‌كني. وقتي كه ساعت‌ها را جلو كشيده‌اند و پايان نماز مغرب و عشا، عدل با پايان كار نانوايي هم زمان شده. هنوز حال تسبيحات حضرت فاطمـه‌ی كنار منبر مسجد بهت چسبیده كه مي‌بيني يك وانت آبي رنگ بغل منبر نانوايي پارك كرده و كارگران مشغول كارند. دسته دسته نان‌هاي پلاستيك شده را سردست مي‌برند و جاسازي مي كنند عقب وانت. تو هم انگشت تعجب بـه دهان كه اين وانت از كجا پيدايش شد اما اين همان گره كور ماجرا بود كه كلي زور زدم که تا كشفش كردم و حال دانستم كه تولید بدون تقاضا ممکن نیست. اما این وانت کجاست؟ چه فرق مـی‌کند. حتما رستورانی، غذاخوری‌ای کـه افرادش مجبور یـا بی‌توجه بـه نانش هستند. جای دیگری سراغ دارید؟

 

سه ماه مـی‌گذرد:

صبح ها سوار بر چرخ مي‌روم که تا نان بستانم، ديگر لذت دهن‌كجي بـه نانوايي را احساس نمي‌كنم بلكه نانوایی هست كه بهم دهن‌كجي مي‌كند و من بايد همان لذت چرخ سواري را ببرم. آخر چرخ سواري لذت بزرگي هست آن هم سر صبح، آن هم براي خدمتي بـه خانواده. كساني كه ماشين‌هاي گنده گنده دارند از اين لذت‌ها بي‌خبرند. خوش بـه حال خودمان. بيايند بنشينند و آن قدر چشم بدوزند بـه چرخ چيني ما كه تلق تلق صدا مي‌دهد که تا جانشان درون بيايد. ماشينشان را با چرخم تاخت بزنند، صد ميليون هم سر، نمي‌دهم. چانـه نزنيد، نمي‌دهم كه نمي‌دهم كه نمي‌دهم...

 

(وااي خدا نزديك بود همـه‌ي متني كه نوشته بودم يكباره نابود شود. خدايا شكرت. براي اين يكساعتي وقت هشته بودم)

 

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون شنبه ۱۳۹۰/۰۲/۱۰ساعت ۱۰:۵۴ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
شل سر کیسه

شل سر کیسه

جلسه‌ی هفتگی هیأت جوانان، تمام. شام؟ خوردم. عشق و حال؟ کردم. دیگر چه؟ هیچ. پا بشوم بروم؟ خب برو...

بچه‌ها کم کم داشتند مـی‌رفتند سر خانـه و زندگیشان. ناگاه صدای پر و رسای مسئول هیأت پیچید تو فضا

- کاسب‌ها لطف کنند تشریف بیـاورند

«من نـه ننـه‌ام کاسب بوده نـه بابام»

- کاسب‌ها تشریف بیـاورید

« من کـه نـه ننـه‌ام کاسب بوده نا بابام. البته بابای ننـه‌ام کاسب بوده یک مغازه ته ده...»

- آقای بهرام‌آبادی... کجا تشریف مـی‌برید؟

« وای اینجور کـه زشت شد. کاش مـی‌شد یک جوری فلنگ را بست. عجب بد شدها... شما خودت اصفهانی نیستی؟ دل نداری؟ چطور اصالتدون اجازه زدن این حرف‌ها را مـی‌ده؟ واقعا که... عجب اصفهانی‌های پیدا مـی‌شوند...»

- بعله... بسم‌الله الرحمن الرحیم... برویم سر اصل مطلب. بچه‌ها مـی‌دانند کـه ما هر شب جمعه توی هیأت شام مـی‌دهیم. شام هم خوبه. بـه جلسه رونق مـی‌دهد. بعد این‌طور هم نمـیشود کـه فقط یک نفر شام را بـه عهده بگیرد. مـی‌شود؟ نـه دیگر نمـی‌شود. لذا...

- ببخشید امسال سال جهاد اقتصادیـه مـی‌شود یک کاری کرد؟

- شما کـه گفتید کاسب‌ها ما کـه کاسب نیستیم؟ هستیم بچه‌ها؟..

- نـه منظورم کـه اینجوری نبود شما کـه بالاخره یک نان بخور و نمـیر درون مـی‌آورید

« خدایـا تو کـه خودت وضع من را بهتر از بقیـه مـی‌دانی. همـین شندرغاز هم کـه در مـی‌آورم نمـی‌دانم خرج کجام کنم؟ من اصلش معلوم نیست مـی‌خواهم چیکار کنم. بـه همـین زودی‌ها مـی‌خواهم زن بگیرم؟ مـی‌شود... خودت کـه مـی‌دانی من پول مـی‌خوام. خدا جون تو کـه خودت همـه چیز را مـی‌دانی. خودت کـه همـه چیز را مـی‌دانی.. حتما خودت هم راضی هستی کـه این ازدواج صورت بگیرد... حتما خودت هم خودت مـی‌خواهی..»

- خب کی مـی‌خواهد اولین شام امسال را قبول کند؟ شام هم نمـی‌خواهد یک چیز گران باشد. یک چیز ساده و راحت.  آدم مـی‌تواند با 15، 20 تومان یک فلافلی، نون و پنیری بدهد بخوریم... بالاخره یک چیزی باشد کـه بچه‌ها دور هم بخورد. خدا هم بزرگه... این پولی کـه خرج مـی‌کنید برایتان مـی‌ماند. بقیـه پول‌ها از بین مـی‌رود.. کی قبول مـی‌کنـه؟ ... ریـا کنید... اشکال ندارد؟ 99 درصد کارهای دنیـا با ریـا پیش مـی‌رود... اصلا نفس انسان و و غضب انسان خیلی از کارها را پیش مـی‌برد... انسان بدون نفس معلوم نیست چی درون بیـاید... آدم‌های بزرگ...

- آفرین مـی‌شود همـین بحث را بیشتر توضیح بدهید؟ بحث خوبی شده...

- اِ....ه! بر مـی‌گردیم سر اصل مطلب. آقا حتما سر کیسه را شل کنید. همـین‌طوری بی پول خرج آدم نمـی‌تواند بـه جایی برسد. خدا یـاری حق را گذاشته بر عهده مؤمنین. مثلا خدا مـی‌توانست به منظور حضرت نوح یک کشتی بفرستد و بگوید کشتی بیـا برو تو گلو.. اما نـه خدا مـی‌خواست حضرت نوح یک زحمتی بکشد. خدا مـی‌توانست به منظور حضرت مریم جلو پاش خرما بگذارد اما گفت نخل را تکان بدهد. و هزاران چیز دیگر.. بعله مؤمنان هم حتما زحمت بکشند... به منظور اینکه ریـا بشود اولین شام را هم خودم قبول مـی‌کنم... دومـیش کی؟

« خدایـا دیدی ما را عجب انداختی تو دخمصه‌ای. این هم رسمش بود. ما کـه این همـه مـی‌آیم جلسه‌ات. این همـه برات گریـه مـی‌کنیم این هم شد جوانمردی... باشد خدا من بـه خاطر اینکه جلو دوستام ضایع نشم قبول مـی‌کنم. اما اگر من ازدواج نکردم تقصیر خودت است. تقصیر تو هست که نگذاشتی پول‌هایم را جمع کنم. همـه‌اش تقصیر توست. فهمـیدی؟»

 


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون یکشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۰۴ساعت ۵:۰ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |
سفری درون اعماق

سفری درون اعماق

اتوبوس:

ب مثل بسم الله، ز مثل زاهدان

گرچه کـه نمـی پنداشتم اتوبوس اینقدر خلوت باشد. اما سفر بـه زاهدان توی این هفت سال برابر بوده با دل کندن از ایل و تبارم، از زندگیم، از خانواده و همـه ش هم برایم دردناک نبوده غیر از آن بارهای اول و هرچه پیشتر مـی رفتم شیرین تر مـی شد برایم. که تا دل کندن ازش برایم سخت شد.

سید و هادی و خسرو خان راه افتاده اند کـه بروند نایین که تا ما بهشان برسیم و وسط راه سوارشان کنیم کـه برویم زایدان- بـه لهجه ی بلوچی.

وقتی ترمـینال مـی آیم و مسافرم احساس گذرنده بودن همـه چیز بهم دست مـی دهد. احساس اینکه دنیـایم دارد عین آب رودخانـه دارد مـی رود و من این وسط هم دارم با این جریـان آب مـی روم کـه بروم. . .

مـی روم کـه بروم.

بابا خوش باش. حال زندگی را ببر. بخور. بخواب. بران... آهنگ بشنو...

اما همـه ی اینـها گذری اند عین مسافرهای ترمـینال کـه اگر فردا بیـایی رفته اند و جایشان دیگران آمده اند. عین دانشگاه کـه اگر چندشال بعد بیـایی دیگر هیچ تو را نمـی شناسد. و من خوب مـی دانم کـه حالا کـه دارم مـی روم زاهدان حالم همـینطور است. . .

اتوبوس هنوز ده نفری جای خالی دارد. یک خانم با تنـها بچه ش آمده کـه خیلی ها نیم نیگاه خاصی بهش انداختن.. آخر تو اتوبوس ما تنـهای کـه بر و رویی دارد اوست..

اما چرا تنـها که تا رفسنجان مـی خواهد برود؟

آق ممد پیـام داده کـه کی مـی رسی..

بغل دستی ترانـه منم سرگشته ی کویت ای دوست را گذاشته.. او کـه مـی خواند آدم احساس مـی کنم دارد موج برم مـی دارد... و لابلای امواج گم مـی شوم...

خورشید هنوز بالای ساختمانـهاست، و آن قدر پایین نرفته کـه بشود گفت من از خورشید پای دیوار دانستم کـه نانمـی گردد از این پایین نشستن ها...

کتاب نارتسیس و گلدموند هرمان هسه انتظارم را مـی کشد کـه دست بهش ببرم و لایش را بگشایم و کلمـه کلمـه ش را ببلعم.

قدیم را کـه هنوز یـادم است: بهترین کتابم را مـی گذاشتم به منظور تو مسیر و به جای ساعت 3 یـا 1 بلیط مـی گرفتم واسه ساعت 11 و آنوقت بود کـه غرق کتاب مـی شدم که تا غروب های غم انگیز بین راه کـه چون تو بیـابان بودی همـه ی خورشید را مـی دیدی کـه آرام آرام تو افق بی انتها غرق مـی شود و  تو عزا مـی گرفتی کـه حالا چطور بگذرانی ده ساعت دیگر را و آنـهم تو شب. گیرم شش هفت ساعتش را بـه ضرب و زور خوابیدی.. چهار ساعت... حتما با خودت کلنجار بروی یـا این فیلمـهای افتضاح اتوبوسی را ببینی.. یـا ترانـه های معین و هایده و امـید یـا آن دیگری کیست کـه مستانـه مـی خواند:  مثل تموم عالم حال منم خرابه..

و همـه ی این ها برایم شد خاطره کـه هروقت مـی شنومشان مـی روم توی اتوبوس. خستگی راه مـی نشیند روی شانـه هایم. چماله مـی شوم تو خودم. بـه جاده ی تمام نشدنی خیره مـی شوم و دل مـی دهم بـه ترانـه. . .

انگار حال من هم خراب هست مثل تمام عالم..

باز قطاری از این لوده بازی های این مجمع الودگان را کـه نام فیلم سینمایی بر آن نـهاده اند را دارد تبلیغ مـی کند...

 

زاهدان:

تو جلسه نشسته ام:

سجاد با آن ته لهجه ی زابلی مـی گوید نجوش،

چه واژه ی نابی، بـه درد داستانـها م مـی خورد

پتوم پاره شد...

چون روحیـات متفاوت است.

سجاد از بعضی شوخی ها خوشش نمـی آمده مثلا اینکه یکی از بچه های کانون یکدفعه بپرد روی کول آن دیگری و سواری بگیرد

گذشته ها گذشته

مـی گوید:

از آقای فتح الله پور خوشش مـی آمده کـه مـی نشست صف اول و مـهیـای نماز مـی شد

ناظر بـه دوره دانشجویی و بعدش.. خاصه درون یک اداره دولتی کار مـی کنم. تو آن جلسه بحث..

دیگر دارد صرف کارهای اداره را انجام مـی دهد...

حالا با توجه بـه شرایط زندگی و اه آرمانخواهانـه: أه. چرا فکر ندارم.

 سخنرانی کوشکی را حتما بیـاورم.

مطالب برد خودآ هم

اوووووه چه قدر کار کردیم ما:

گلزار شـهدا

ورزش جمعی

متفاوت بودن

مناجاتهای دسته جمعی

خلوت

دوست شدن

برنامـه ریزی

ارتباط با تشکل های دیگر

اشراف امتی حملة القرآن و اصحاب الیل، امـیدحسینی

درباره وحدت بـه نتیجه هم نمـی رسیدیم.

تعامل با تشکلات...

بحث عاشوراییـان

ستاد استقبال

بها بـه آدم

واقعیت چیست؟ درون عمل چه اتفاقی مـی افتد؟

دنبال اثر واقعی بودند، کارهای دانشجویی آزمایشگاهی، زندگی  دیگر است

 

برگشتنا:

اسکانیـای عقابی کهنشسته ام درست عین یک گهواره جم مـی خورد. ماه ی کـه یک کم دیگر مانده گرد گرد شود، با ما مـی آید، هرجا کـه برویم...ابرها تکه پاره اند. تو گوشم مداحی کریمـی مـی خواند و یـاد زاهدانم مـی اندازد کـه حالا دارم ازش برمـی گردم...

زاهدان از قبل هم واسه ام غریب تر شده بود. زاهدان شده بود برایم زاهدان بیی. هرچیز و هرمـی دیدم برم مـی گرداند بـه هفت سالی کـه گذراندم. هفت سال ناقابل..به یـاد همـه دوستیـها، مـهر و محبت ها، عشق ها... دلگیری ها افتادم.

دیگر نمـی توانستم بـه آن فضا برگردم. دو سالی بود کـه کنده شده بودم و درد و رنج هایش را کشیده بودم. دیگر نمـی خواستم..دیگر نمـی خواستم برگردم بـه آن فضا. قبل از آنکه بچه ها بروند هم احساس غریبه بودنم دست داد چه برسد وقتی کـه رفتند. باز شکر خدا کـه حسین ماند و الا دیگر دوام نمـی آوردم. خیلی ها را دیدم. مـهمترین: هم خدمتی ام: جلال مودی. نگفتم هم دانشگاهی. کـه هم دانشگاهی هم بوده ایم. اما شکل دوستی های تو آموزشی یکجور دیگر است. خیلی ها مرا مـی شناختند. همـه هم مـی پرسیدند کی آمدی؟ کی مـی خواهی بروی؟ همـین دو که تا سئوال را. بیشتر هم ناراحت کـه زود مـی خواهم بروم.  اما من با خودم اندیشیدم بمانم کـه چه کنم...

تو این سه روز یکهو احساس مـی کردم کـه برگشتنم دو سه ماه دیگر است. حتما ضمـیر ناخودآگاهم یـاد دوران دانشجویی کرده بود. هی احساس مـی کردم کـه خب حالا کـه پنج شش ماه ماندنی هستم تو این مدت چه کنم. هی مـی آمدم کـه محبت دوستان را بـه دلم راه بدهم و  باهاشان انس بگیرم. اما بـه خود مـی آمدم. تشر مـی زدم بـه خودم:

نـه یک وقت حواست پرت شودها.. . تو رفتنی هستی. نـه یک وقت دل ببندی بـه دوستان قدیمـی ات...

همـه چیز عوض شده بود. نمـی خواستم زاهدانی کـه از قبل تو ذهنم داشتم را حالا خراب کنم با ماندن و ماندن. . . مـی خواستم همـه ی خاطرات گذشته ام  قشنگ و غمگین بماند برایم...

اما باز هم یک احساس نوستالژیک داشتم. همـه چیز مرا بـه یـاد خیلی چیزها مـی انداخت. خیلی خاطرات. هفت سال. مدت کمـی نبود. مدت زیـادی هم نبود. جای خالی همـه حس مـی شد. و این جدیدی ها عجب فرق داشتند با قبلی ها و حالا ما بودیم کـه باید بهشان انتقال تجربیـات مـی کردم... نـه نباید مـی ماندم. حتما دل مـی کندم. . . بیشتر هم مـی شد بمانم اما زدم بـه چاک که تا خودم بمانم با زاهدان قدیمـی ام. . .

دیشب رفتیم اتاق بعضی بچه های شیرازی. زدند و خندیدم. کمـی هم حرکات موزون کـه اصلا بـه نمـی ماند. بعد از اینکه مختار را دیدیم. احمد با دبه آهنگ بندری نواخت و دستها بر کف دستها کوبیده شد و گل ها از گلشان شکفت و . . . یـاد شعری از یونس افتادم کـه بدجور با آهنگ بندری جور است:

دریـا توفانیـه با ما نمـی سازه. . .دو سه روزه نداریم ماهی تازه

ها پسر زود برو دم مغازه. . . به منظور ما بگیر یک تن تازه. . . یک تن تازه. . . یک تن تازه. . .


برچسب‌ها: خاطرات
+ منتشر کرده درون چهارشنبه ۱۳۸۹/۰۹/۰۳ساعت ۲:۲۴ ب.ظ آن را حسین ابراهیمـی |




[به اسم دوست‌داشتنی‌تر از هر دوستی - خاطرات نوحه سیب سرخی بیا تا یه سینه سرخر بو کنیم]

نویسنده و منبع |